
اگر گريه نباشد چشم را هم نمي خواهم
عصر شیعه - او را به نام شيخ 'محمدحسين نفتي'، بعدها زاهد مي شناختم. قد متوسطي داشت، با ظاهري ساده و قيافه اي جذاب و كلامي دلنشين. چشمان ضعيفي داشت و به همين خاطر وقتي حركت مي كرد دست او را مي گرفتم. چنان جذبم كرده بود كه از پرسيدن نام خانوادگي ايشان غفلت كرده بودم. از ديگر دوستان هم وقتي سوال كردم، آنها هم مثل من بودند، در جواب مي گفتند ما هم فقط ايشان را به نام شيخ محمدحسين زاهد مي شناسيم.
اطلاع از نشاني محل و سال تولد ايشان هم دست كمي از نام خانوادگي او نداشت.
در منزل مردي، به نام حاج آقا كلاهدوز روبروي حمام نقلي در كوچه روبروي مسجد امين الدوله مستاجر بود و هرماه اجاره بها را پرداخت مي كرد. هرچه آقاي كلاهدوز مي گفت: آقا، من خانه را بعنوان اجاره به شما نداده ام و نيازي نيست شما اجاره بدهيد، آقا توجهي نمي كرد و ماه به ماه اجاره را پرداخت مي كرد و مي فرمود: اگر از من اجاره نگيري از اين جا مي روم و اگر اين مقدار اجاره كم است، از اين جا بروم. چون بيشتر از اين توان پرداخت ندارم.
آقاي كلاهدوز مي گفت: حالا كه اصرار مي فرماييد، لااقل در طبقه بالا كه تميزتر است ساكن شويد ولي در جواب مي شنيد: پول اجاره طبقه بالا را ندارم و جايي كه نتوانم اجاره اش را بدهم، نمي نشينم.
وضع زندگي ايشان بسيار ساده بود واز زرق و برق دنيا در آن خبري نبود. ايشان در دو اتاق زندگي مي كرد. يكي از آنها براي مراجعات بود. يعني اين همان جايي بود كه من و عاشقان ايشان براي ملاقات مي رفتيم كه فقط نصفش با گليم مفروش بود و بقيه اتاق خالي. به ايشان مي گفتم كه اجازه بفرماييد تا نصف اتاق را چيزي شبيه همان گليم، فرش كنم اما قبول نمي كرد.
برخلاف تصوري كه مردم از زهد و زاهد دارند، در زندگي شخصي بسيار منظم بود. وقتي با ايشان به منزل برمي گشتيم ابتدا عبا و قبا را درمي آورد و در گوشه اتاق خيلي مرتب تا مي كرد و بعد عمامه را روي آنها مي گذاشت. سپس دستمالي روي همه آنها مي كشيد تا كثيف نشوند. گاهي پيش مي آمد كه مدتها عمامه را عوض نمي كرد ولي با اين حال از تميزي برق مي زد.
مراتب علمي
ايشان براي تحصيل علوم حوزوي ابتدا مشهد مقدس را انتخاب كرد اما اقامت در مشهد فقط يك سال و نيم به طول انجاميد. پس از آن براي ادامه تحصيل به تهران هجرت كرد و در زماني كه مشغول تحصيل بود، براي گذران زندگي به اتفاق برادرش در تهران به نفت فروشي پرداخت.
منزل ما در خيابان خيام روبروي پاچنار بازار تهران بود. آقا هم در كوچه جنب منزل ما نفت فروشي مي كرد. محصل بودم، هر وقت براي خريد نفت خدمت ايشان مي رسيدم، ايشان را غرق در مطالعه مي ديدم. اما يك روز كه براي خريد نفت رفتم، ديدم ايشان لوازم را جمع مي كند. تعجب كردم و علت را جويا شدم كه
فرمود تا حال درس خواندن براي من مستحب بود ولي الان كه عمامه ها را از سر علما بر مي دارند، بر من واجب است كه مقابله كنم و مشغول هماهنگي شوم.
از آن به بعد در مسجد جامع بازار تهران حجره بالاسر مسجد چهل ستون مشغول تدريس شد. در تدريس ادبيات متبحر بود و اگر كسي در ادبيات عرب مشكلي داشت خدمت ايشان مي رسيد.
روزي در ايام تحصيل در حين تدريس، كتاب را بست و فرمود: داداشي ها، نمره شيشه راست عينكم 20 است و نمره شيشه سمت چپ 24 ولي با وجود ضعف چشمانم كتاب را نزديك روشنايي مي برم و مطالعه مي كنم تا براي تدريس آماده باشم .
وي ادامه داد: علت بالا بودن نمره عينكم دو چيز است. اول، زماني كه در مشهد مشغول درس و بحث بودم شب ها تا دير وقت مطالعه مي كردم و بعد كتاب را به كناري مي گذاشتم و مي خوابيدم و براي سحر نيز بيدار مي شدم. لذا فاصله بين خواب و بيداري بسيار اندك بود و اين كار هميشگي من بود. دوم، وقتي به تهران هجرت كردم، سال هاي متمادي شب هاي جمعه در همين حجره برنامه احيا داشتم.
ايشان بدون اين كه اشاره مستقيمي داشته باشد، به ما مي فهماند كه چگونه زندگي كنيم. يعني نبايد به خودمان ضرر بزنيم و در عين حال بايد درس خواندن كوشا باشيم.
او براي ما پدري مهربان و معلمي دلسوز بود. هميشه مراقب بود كه بداند ما درس را متوجه شده ايم يا خير؟ مقيد بود كه عبارات عربي را صحيح بخوانيم. هر روز قبل اينكه درس جديد را تدريس كند رو به ما مي كرد و مي فرمود: يكي از بچه ها درس ديروز را بخواند. همين كه يكي شروع به خواندن مي كرد آقا متوجه مي شد كه درس را متوجه شده است يا نه.
رعايت حقوق ديگران
روزي پس از رساندن ايشان به خانه خداحافظي كردم و در بازار به راه افتادم. شخصي صدايم كرد. او را مي شناختم. بسيار ناراحت بود و گفت: امروز پيش شيخ محمد حسين زاهد بودم كه جلوي آن همه بچه آبروي من را برد. چون وقتي وارد حجره اش شدم ،احترام نكرد و همينطور ادامه داد و انگار نه انگار كه من آمدم.
اين شخص مرا قسم داد كه
آقا بعد از شنيدن پيغام فرمود: داداشي آن آقا اشتباه كرده است. چون من اجير اين شاگردان هستم و حق ندارم مابين درس بلند شوم و به خاطر احترام گذاشتن به كسي، درس را تعطيل كنم. چون حق شاگردان ضايع مي شود.
يادم هست در آن زمان بيشتر مردم گيوه به پا مي كردند و اگر كسي مي خواست گيوه بخرد، مغازه دار جلوي پيشخوان ميزي مي گذاشت تا خريدار، گيوه را امتحان كند.
روزي به اتفاق آقا به مغازه گيوه فروشي رفتيم تا ايشان براي خودش گيوه بخرد. بعد از انتخاب گيوه به صاحب مغازه فرمود اجازه دهيد گيوه را داخل مغازه امتحان كنم. صاحب مغازه تعجب كرد و علت را جويا شد. آقا فرمود اگر جلوي مغازه گيوه را امتحان كنم ممكن است مزاحم كسي شوم.
ايشان ما را هم به رعايت حقوق ديگران توصيه مي فرمود.
روزي در حين درس به شاگردان خود فرمود: وقتي مي رويد از مغازه اي جنس بخريد مبادا آن جا چاي بخوريد. چون صاحب مغازه ممكن است بخواهد شما را نمك گير خودش كرده و بعد جنس را با شما گرانتر حساب كند وا ين ضرر زدن به صاحب كار شما است.
در ايامي كه هوا مناسب بود مراسم دعا و مناجات شب هاي ماه رمضان در بام مسجد انجام مي شد اما قبل از انجام مراسم آقا مي فرمود اول از همسايه ها براي سر و صدائي كه ممكن است ايجاد شود اجازه و رضايت بطلبيد اگر اجازه دادند بعد مراسم مناجات و دعا را شروع كنيم.
ايشان به يكي از شاگردان گفت: شنيده ام سوار دوچرخه مي شوي و خيلي مراعات عابرين پياده را نمي كني. اگر مراعات حال مردم را بكني، خيلي عالي مي شود. شاگرد ايشان مي گويد فرداي آن روز گفتم اگر شما صلاح نمي دانيد، ديگر دوچرخه سوار نشوم كه شيخ محمدحسين زاهد فرمود: نه، منظورم اين نبود، بلكه در هنگام حركت مواظب مردم باش. اگر مي خواهي زود سركارت برسي نبايد به مردم تنه بزني و آنها را با زدن زنگ بترساني. مراعات مردم را بكن چون مردم بندگان خدا هستند و خدا نسبت به بندگانش لطف دارد و اگر كسي بندگان او را اذيت كند، رهايش نمي كند.
عزت نفس و مناعت طبع
در ايامي كه آقا مريض شده بود، براي عيادت به ديدن ايشان رفتيم و يكي از دوستان حال ايشان را پرسيد كه آقا در جواب فرمود 'الحمدلله' و يكي از دوستان خدمت آقا عرض كرد، مثل اين كه امروز حال شما زياد مناسب نيست ولي وقتي شما الحمدلله مي گوييد ما فكر مي كنيم حالتان خوب است كه ايشان فرمود: وظيفه من شكر و حمد الهي گفتن است و من بايد خدا را شاكر باشم.
يك بار با آن حال مريض از رختخواب جدا شدند و به سختي يك تسبيح را برداشتند ولي گفتيم شما مي فرموديد ما مي آورديم. چرا اين همه خودتان را به زحمت انداختيد؟ ايشان فرمود: پيامبر اكرم (ص) مي فرمايند بعد از ايمان و عمل صالح، اگر كسي بتواند سربار مردم نباشد، من به او وعده بهشت مي دهم . آيا نمي خواهيد من به وعده پيامبر خدا برسم؟
بعد ايشان فرمود: تا مي توانيد روي پاي خودتان بايستيد و عزت نفس داشته باشيد و از كسي سئوال و درخواست نكنيد و خودتان كارهاي خودتان را انجام دهيد.
زندگي ساده و زاهدانه
از صفات بارزي كه ايشان به آن معروف بود، ساده زيستي و زاهدانه زندگي كردن بود. به هيچ وجه براي تامين مخارج زندگي از وجوهات شرعي استفاده نمي كرد.
زمان جنگ جهاني دوم كه متفقين وارد خاك ايران شده بودند و ارزاق عمومي كمياب شده بود، وضع ارزاق عمومي مخصوصا نان خيلي اسفبار بود. نان هايي پخته مي شد به نام نان سيلو، كه دولتي بود. البته گير هر كسي نمي آمد. نان هاي ديگري هم پخته مي شد، شبيه نان سيلو ولي از نظر كيفيت بسيار پايين بود وقتي كه شب با هزار زحمت نان را به خانه مي آورديم، با پدرم كنار چراغ نفتي مي نشستيم تا خاك اره هاي داخل نان را جدا كنيم.
آن موقع وقتي براي تهيه نان بيرون مي رفتيم، غالبا با چشم گريان و دست خالي بر مي گشتيم. چون افراد لاابالي و گردن كلفت ها بالا سر تنور مي ايستادند و نان به ما نمي رسيد. در چنين وضعيتي بعضي ها كه علاقه مند به مرحوم زاهد بودند، از روي دلسوزي مي خواستند كاري انجام بدهند كه به آقا سخت نگذرد.
بعنوان مثال شخصي بود به نام حاج احمد خشكه پز كه در بازار دروازه، نانوايي داشت.
يك روز حاج احمد مرا صدا زد و يك گوني آرد به يك باربر داد و گفت: همراه اين پسر برو به منزل آقا و بعد به من و گفت: اين دو شيشه آبليموي شيرازي را براي من هديه آورده اند، اينها را هم ببر منزل آقا. من به همراه باربر به طرف منزل آقا حركت كرديم .البته روي گوني را با پارچه اي پوشانده بودم وگرنه اگر مردم مي ديدند غارت مي كردند.
وقتي آرد را بردم به آقا گفتم حاج احمد خشكه پز يك گوني آرد و دو شيشه آبليمو شيرازي براي شما فرستاده است. فرمود: براي چي؟ و من گفتم :حاج احمد گفت: آقا پير و سالخورده اند و تهيه نان براي ايشان مشكل است اگر هم تهيه كند، نمي تواند آن نان ها را بخورد. به خاطر همين اين گوني آرد را ببر منزل آقا و هر روز مقداري آرد بياور تا براي آقا نان تازه بپزم.
بعد از تمام شدن صحبت هاي من، آقا فرمود: چرا اول از من اجازه نگرفتي؟ بعد فرمود: اشكالي ندارد ولي فردا بعد از مدرسه يك باربر همراه خودت بياور و اين كيسه آرد را ببر و سلام مرا برسان و به حاج احمد بگو معده شيخ محمد حسين زاهد به نان هاي سيلو و نان جو عادت كرده ولي برادران مسلماني هستند كه نمي توانند اين نان ها را بخورند. اين آرد را به قيمت بازار به آنها بفروش و پولش را به كساني بده كه همين نان هاي خراب را هم نمي توانند بخرند. با اين كار هم تو ثواب مي بري وهم من. البته اين دو شيشه آبليمو را براي اينكه رد احسان نشده باشد، قبول مي كنم.
در ايام بيماري ايشان با چند نفر ديگر از جمله حضرت آيت الله حق شناس براي عيادت خدمت ايشان رسيدم. وقتي دور ايشان نشسته بوديم، با يك حالت خاصي ايشان رو كرد به آقاي حق شناس و گفت: داداشي به آنها بگو اسم 'زاهد' را از روي من بردارند، چرا كه دكتر براي من آب سيب تجويز كرده است و اين حرف را جدي مي گفت البته ما نديديم كه ايشان آب سيب ميل كند. ضمن آن كه دكتر براي تقويت ايشان آب جوجه تجويز كرده بود ولي ايشان آب جوجه نمي خورد و مي فرمود: زاهد كه آب جوجه نمي خورد.
مناجات شيخ
مناجات شيخ در مسجد امين الدوله آنچنان ديگران را جذب مي كرد كه برخي از مجتهدين و علما نيز براي استفاده از مراسم احياي ماه رمضان به آن مسجد مي رفتند.
آقا نفس گرم و صداي گيرايي داشت و 30 شب ماه رمضان را احياء داشت كه در آن زمان مسجد امين الدوله تنها مسجدي بود كه هر 30 شب، شب زنده داري داشت تا آن جايي كه به مسجد شب زنده داران معروف بود.
در آن زمان ماشين زياد نبود ولي مردم از راه هاي دور به عشق آقا به مسجد مي آمدند. به حدي كه در مسجد جايي براي نشستن پيدا نمي شد و حتي در ايامي كه حكومت نظامي برقرار بود، مردم قبل از ساعت منع و رفت آمد به مسجد مي آمدند و منتظر آمدن آقا مي ماندند.
وقتي چراغ ها براي مناجات خاموش مي شد همين كه ايشان بسم الله را مي گفت، اشك از ديدگان جاري مي شد و زماني كه دعا مي خواند، حالت خاصي پيدا مي كرد، مخصوصا در دعاي ابوحمزه ثمالي كه همه دعا را ايستاده و با گريه مي خواند و خواندن اين دعا دو ساعت طول مي كشد.
يك بار مرحوم آقا چشمشان ضعيف شده بود، لذا به اتفاق آقا به دكتر مراجعه كرديم .دكتر بعد از معاينه به آقا عرض كرد، چشم شما خيلي ضعيف شده است به خاطر همين براي سلامتي آنها نبايد گريه كنيد، چون گريه براي شما ضرر دارد و اگر گريه كنيد احتمال دارد كه بينايي تان را از دست بدهيد .
آقا در جواب فرمود: آقاي دكتر من چشم را براي امام حسين (ع ) مي خواهم اگر گريه نباشد، چشم را هم نمي خواهم.
وفات و تدفين
روز به روز حال آقا بدتر مي شد تا اينكه شب يتيمي فرا رسيد. حالشان خيلي بد شده بود، يك دفعه چشمشان را باز كرد و فرمود: مرا از جايم بلند كنيد، آقا تشريف آورده اند. همان طور كه زير بغل ايشان را گرفته بوديم گفتند: 'السلام عليك يا ابا عبدالله' و بعد از گفتن اين جمله در حالي كه تكيه بر دستان ما داده بود، دار فاني را وداع گفت.
مراسم تشييع از مسجد امين الدوله شروع شد و با خيل جمعيت آن هم پاي پياده حسين حسين گويان حركت كرديم و تا ابن بابويه شهرري كه مسير كوتاهي نبود، رفتيم .در بين راه مواظب بوديم كه مامورين نيايند (چون تشييع جنازه ممنوع بود) بعد از رسيدن به ابن بابويه، مراسم غسل و كفن با يك حالت روحاني خاصي برگزار شد.
يكي از مقبره ها كه مال يكي از ارادتمندان ايشان بود براي دفن آماده شد. با جمعيت تا كنار مقبره آمديم در ميان جمعيت چشمم به شيخ 'رجبعلي خياط' افتاد كه بالا سر قبر آقا بلند بلند گريه مي كرد ولي بعد از چند دقيقه چيزي ديدم كه خيلي تعجب كردم. ديگر شيخ رجبعلي خياط گريه نمي كرد، بلكه لبخندي بر لب داشت.
از خودم علت آن گريه و آن لبخند را مي پرسيدم ولي جوابي نداشتم تا اينكه روزي از خود ايشان علت را پرسيدم و شيخ رجبعلي در جواب گفت: وقتي بالا سر قبر شيخ محمد حسين زاهد بودم عالم برزخ به من مكاشفه شد، ديدم شيخ محمد حسين بالا سر قبرش ايستاده و مضطرب است و مي ترسد داخل قبر شود. ناگهان وجود مقدس و مبارك سيد الشهداء (ع) تشريف فرما شدند و به شيخ محمد حسين اشاره كردند و فرمودند: نترس من با تو هستم. گريه براي ترس و اضطراب شيخ محمد حسين زاهد بود و لبخند براي تشريف فرمايي امام حسين (ع).
بعد از دفن آقا تا عصر آنجا مانديم. هيچ وقت شب 21 محرم سال 1372 هجري قمري را كه در آن پدري مهربان و استادي دلسوز را از دست دادم فراموش نمي كنم. تا مدت ها به اتفاق دوستان شب هاي جمعه در مقبره محل دفن مراسم دعاي كميل بر پا مي كرديم.
برگرفته از: كتاب 'شيخ محمدحسين زاهد' نوشته 'حميدرضا جعفري'