( 0. امتیاز از 0 )

عصر شیعه : یک بار به ایشان گفتم: «مردم می‌گویند شما طی‌الارض دارید.» گفت: «بالاتر از طی‌الارض دارم. یک جا می‌ایستم و ماشینی می‌آید و مرا سوار و بعد هم از من تشکر می‌کند!» واقعاً هم همین‌طور بود، ولی مردم متوجه این ظرایف نمی‌شدند.

 

گروه تاریخ «نسیم آنلاین»، محمدرضا کائینی- آیت الله حاج شیخ محمدصادق(محی الدین)حائری شیرازی،از مصاحبان ومعاشران نسبتا دیرپای مرحوم علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی است.او از منش این مبارزدیرین تاریخ معاصر ایران،خاطرات وتحلیل هایی شنیدنی دارد که شمه ای از آن را در گفت وشنود پیش روی بازگفته است.

 

جنابعالی از چه دوره ای وچگونه با مرحوم بهلول آشنا شدید؟ودراو،چه خصالی را برجسته وممتاز دیدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. مادرم می‌گفتند: قبل از به دنیا آمدنم در سال 1315 در شیراز، یعنی در سال 1310 یا 1311، مرحوم آقای بهلول برای نماز به مسجد نو می‌آمد که 300، 400 قدم با مدرسه علمیه شیخ عبدالحسین فاصله داشت و آن روزها، محل تولد و زندگی مادر ما بود و بعدها برادرم سهم‌الارث خواهرهایم را خرید و آن خانه را تبدیل به مدرسه علمیه کرد.

یکی از کارهای مهمی که انگلیسی‌ها در دوره رضاخان کردند تا بتوانند برنامه‌هایشان را دقیق پیش ببرند، انتخاب استاندارها از بین نظامی‌ها بود، تا همه را مرعوب کنند. استاندارها، رؤسای شهربانی‌ها و مسئولین اطلاعات، دقیقاً می‌دانستند چه کار کنند که مثلاً امام جماعت‌ها احساس کنند مردم با آنها نیستند. در کتابی به نام «وقایع اتفاقیه» که تاریخ نگارش آن به 100 تا 120 سال پیش برمی‌گردد، یک مأمور اطلاعاتی انگلیس، همه وقایع استان فارس را خیلی دقیق و پاکیزه برای کشورش گزارش می‌کرد، منتهی چون خیلی آدم بدذاتی نبود، یک نسخه از گزارش‌ها را به دست خانواده‌اش سپرده و گفته است: هر وقت در ایران حکومت مستقلی سر کار آمد، این گزارش‌ها را چاپ کنند! به نظرم این کتاب منبع بسیار دقیقی برای مسئولین اطلاعاتی ماست تا متوجه شوند انگلیس چقدر برنامه‌ریزی شده و دقیق از تشکیل حکومت رضاخان حمایت می‌کرد و در واقع حسابی از خودش مایه گذاشت تا او را، در جهت تحقق اهداف خودش در ایران تربیت کند. یکی از برنامه‌هایش هم این بود که بین مریدان ائمه جمعه در صف اول جماعت نفوذ می‌کردند و به آنها آموزش می‌دادند تا دائماً به روحانیون تلقین کنند که: مردم از آنها حمایت نمی‌کنند! روحانیون هم به‌تدریج احساس می‌کردند تکلیف ندارند. اگر هم در این بین یک روحانی به خودش جرئت می‌داد حرفی بزند یا سخنرانی کند، چنان بلایی بر سرش می‌آوردند که عبرت بقیه می‌شد!

 

اما مرحوم بهلول استثنا بود! اینطور نیست؟

بله، ایشان واقعاً استثنا بود. ایشان لباس و عمامه‌اش را در می‌آورد و به صورت گمنام این طرف و آن طرف می‌رفت. نگاهش هم که می‌کردی می‌گفتی از آخوندهایی است که روضه می‌خواند که فقط امورش بگذرد یا یک مداح ساده است! اگر لباس روحانیت هم همراهش نبود که اصلاً شناخته نمی‌شد. به همه شهرهای کشور هم می‌رفت و همه جا هم دنبالش بودند که او را بگیرند و نمی‌توانستند. مادرم می‌گفتند: ایشان به مسجد نو می‌آمد و صحبت می‌کرد و ما هم پای منبرش می‌رفتیم. چند بار هم او را گرفتند و بردند که تعهد بدهد دیگر در باره بهایی‌ها حرف نزند! او هم می‌آمد و بالای منبر می‌گفت: «از من تعهد گرفته‌اند در باره بهایی‌ها حرف نزنم. اینها اگر انحرافاتی دارند، در باره‌شان حرفی نمی‌زنم» . روی «اینها» جوری تکیه می‌کرد که مردم خیلی راحت می‌فهمیدند منظورش بهایی‌ها هستند.

 

مهم‌ترین فراز زندگی مرحوم بهلول درگیری او با حکومت رضاخان،بر سر لباس متحدالشکل وپس ازآن بی‌حجابی بود. تحلیل شما از این موضوع چیست؟

واقعیت این است که رضاخان در ابتدای امر جرئت نکرد مستقیماً موضوع کشف حجاب را مطرح کند، بلکه عنوان لباس متحدالشکل یا اتحاد لباس را مطرح کرد که لازمه‌اش بی‌حجابی بود. اول هم با این توجیه شروع کردند که چه معنی دارد بچه‌های مدرسه با لباس‌های متفاوت بیایند و درس بخوانند که آن بچه فقیری که لباس مناسب ندارد با دیدن لباس بچه‌های پولدار احساس حقارت کند؟! باید همه روپوش‌های یکدست بپوشند؟ تفاوت بین فقیر و ثروتمند معلوم نشود. بدیهی است مردم در برابر چنین استدلال‌هایی حرفی نداشتند.

آن روزها مردها کلاه نمدی یا دستار داشتند و هر وقت کثیف می‌شد، راحت آن را می‌شستند. رضاخان با این توجیه که ایرانی‌ها عقب‌مانده و اروپایی‌ها پیشرفته هستند، کلاه نمدی و دستار را تبدیل به کلاه لگنی و لباس‌های سنتی ایرانی را تبدیل به کت و شلوار کرد. همچنین اوزان ملی ما مثل من، گز، چارک، سیر، مثقال، گز، ذرع و امثال اینها را، تبدیل به متر، لیتر، کیلومتر و... کرد، در حالی که این مقیاس‌ها را فقط باید در معاملات بین‌المللی رعایت کرد و در معاملات داخلی نیازی به آنها نیست، اما رضاخان برای اثبات سرسپردگی خود به انگلیسی‌ها حتی کوچک‌ترین نشانه‌های هویت فرهنگی و ملی ما را از بین برد.

مادرم می‌گفتند: کار به جایی رسیده بود که بعضی‌ها در دنباله اسم خود، کلمه «صاحب» را به کار می‌بردند که نشان می‌داد آنها با انگلیسی‌ها ارتباط دارند و بعضی از مردم رسماً پذیرفته بودند انگلیس صاحب آنهاست! اگر جوانان ما ندانند کجا بوده‌ایم، امروز متوجه نمی‌شوند کجا هستیم. حداقل اتفاقی که افتاده است، امروز دیگر به این افتخار نمی‌کنیم که بگوییم: کسی صاحب ماست! همین که هر روز توطئه‌ جدیدی برای کشور ما تدارک می‌بینند، یعنی ما شناسنامه و هویت مستقلی داریم. به همین دلیل تا وقتی که به ما دشنام می‌دهند، باید امیدوار باشیم صاحب ما نیستند و ما در واقع قواعد آنها را به هم زده‌ایم. آنها خودشان می‌گویند: در خاورمیانه مراسم آشتی‌کنان درست کرده بودیم و ایران مزاحم شد و نقشه‌های ما را در هم ریخت!

 

با یک وعده غذا، تا یک روز روزه بود

بنابراین اولین بار با نام مرحوم آقای بهلول از طریق مادرم آشنا شدم که در منابر خود مسائل سیاسی روز را مطرح می‌کرد و علیه بهایی‌ها، وابستگی رژیم، بی‌حجابی و... حرف می‌زد. یادم هست معلم کلاس سوم یا ششم دوره ابتدایی ما هم، گاهی از مرحوم آقای بهلول یاد می‌کرد. پدرم هم همین‌طور. ایشان می‌گفتند: گاهی مرحوم بهلول مهمانشان می‌شد، یک وعده غذا می‌خورد و یک روز غذا نمی‌خورد! بعدها که بزرگ شدم و خودم آقای بهلول را دیدم، می‌گفت: می‌توانم روزی هفده منبر بروم! قوت غالبش هم نان و ماست بود.

 

شما که از نزدیک با ایشان آشنا بودید، هیچ‌وقت قضیه طی‌الارض را از ایشان پرسیدید؟

مرحوم بهلول شخصیت جالبی داشت و چون همه کارهایش با بقیه فرق می‌کرد، برایش افسانه زیاد می‌ساختند. از آنجا که یک جا بند نمی‌شد و دائماً این طرف و آن طرف می‌رفت که نتوانند دستگیرش کنند، مردم می‌گفتند: طی‌الارض دارد! یک بار به ایشان گفتم: «مردم می‌گویند شما طی‌الارض دارید.» گفت: «بالاتر از طی‌الارض دارم. یک جا می‌ایستم و ماشینی می‌آید و مرا سوار و بعد هم از من تشکر می‌کند!» واقعاً هم همین‌طور بود، ولی مردم متوجه این ظرایف نمی‌شدند.

 

 

برایمان از خاطرات شخصی که با مرحوم بهلول داشتید بگویید؟

خاطرت شخصیم به زمانی برمی‌گردد که از زندان افغانستان آزاد شد و به مصر و عراق رفت و بالاخره به ایران برگشت. بعد از انقلاب که امام جمعه شیراز شدم، بهلول به خانه یکی از اعضای دفترم می‌آمد. انسانی بسیار سالم و از مریدهای مرحوم پدرم بود و ابداً اهل تشریفات نبود. یک بار پسرم به من گفت: می‌خواهم همراه آقای بهلول به سفر بروم و من گفتم: برو، اما برادر بزرگ‌ترش گفته بود نمی‌توانی همراه آقای بهلول بروی، همان‌طور که حضرت موسی(ع) نتوانست حضرت خضر(ع) را همراهی کند.! مرحوم آقای بهلول گفته بود: کمکش می‌کنم که بتواند. پسرم رفت و پنج روزی هم تاب آورد که برایش به اندازه یک عمر تجربه می‌ارزید. دوستی و صمیمیت بنده با مرحوم آقای بهلول، باعث شده بود فرزندانم هم خیلی ایشان را دوست داشته باشند. همیشه در مورد علی، پسر کوچکم می‌گفت: «هم از همه کوچک‌تر است، هم از همه بهتر!» به من هم گفت: این آخرین فرزند توست و همین‌طور هم شد.

 

مانند حواریون عیسی(ع) زندگی می کرد
چه ویژگی‌هایی در ایشان برای شما جالب بود؟

مرحوم آقای بهلول بسیار مردم‌شناس بود. هیچ چیزی هم از زندگی نمی‌خواست و انصافاً حداقل‌تر از آنچه که می‌پوشید و می‌خورد و با آن زندگی می‌کرد، ممکن نبود. معمولاً وقتی کسی منبر می‌رفت، مردم مقداری پول در پاکت می‌گذاشتند و به او می‌دادند. مرحوم بهلول همین‌ها را هم به مردم مستمند می‌داد و هیچ چیزی را برای خودش برنمی‌داشت. بسیار اهل توکل بود و به قول خودش هرگز پیش نیامد که کنار جاده‌ای برای سوار شدن به ماشینی خیلی معطل شود، حتی اگر جاده وسط بیابان بود! همه هم که او را نمی‌شناختند، ولی می‌گفت خدا به دل راننده می‌اندازد که بایستد و مرا سوار کند و به مقصد برساند! زندگیش مثل حواریون حضرت عیسی(ع) بود که مکف به معاش نبودند و مردم همیشه دعوتشان می‌کردند که مهمان آنها شوند. همیشه جیبش خالی بود و پول در آن سنگینی نمی‌کرد و هر چه را به او می‌دادند بین فقرا تقسیم می‌کرد.

 

رئیس ساواک شیراز، وکیل مدافعم شد!
به نظر شما چگونه می‌شود مثل مرحوم بهلول از دنیا کم خواست و به آن زیاد داد؟

الان نمی‌شود! ما اهل این‌جور کارها نیستیم. مرحوم بهلول موقعی که می‌خواست به شکل جدی وارد صحنه مبارزات شود، اول از همه زنش را طلاق داد و برایش شوهر پیدا کرد و او را به عقد آن مرد در آورد که از بابت دستگیری‌ها، تبعیدها و زندان‌های او، در مضیقه و زحمت قرار نگیرد. چند نفر را سراغ دارید این کار را کرده باشند؟ همیشه می‌گفت: اگر انسان خالصاً مخلصاً برای خدا کار کند، خدا هم او را از شرّ دشمنان محفوظ نگه می‌دارد و از دشمنانش هم برایش وکیل درست می‌کند! می‌گفت: «یک بار ساواک شیراز دستگیرم کرد و به دست‌هایم دستبند قپانی زدند و یک سطل شن را از دستبند آویزان کردند!با رضوان، رئیس ساواک شیراز همراه با سه چهار مأمور دیگر در اتاقی بودیم و او گفت: یک پایت را بالا نگه دار! روی عادت همیشگی گفتم: خدایا! تو شاهدی! یکمرتبه رضوان به مأموران دستور داد سطل شن را بردارند و دستبند قپانی را هم باز کنند. بعد آنها را از اتاق بیرون فرستاد و در را محکم بست و خودش را روی مبلی انداخت و گفت: تف بر این نانی که ما می‌خوریم!»

یک وقتی در فومن تبعید بودم و مرا برای بازجویی به رشت خواستند. فرزند یک ساله‌ام را هم همراه خودم بردم. موقعی که می‌خواستم بازجویی پس بدهم، بچه قلم را از دستم می‌گرفت و نمی‌گذاشت بنویسم. پرسیدند: «چرا این بچه را همراهت آورده‌ای؟» جواب دادم: «همسرم باردار است و نمی‌تواند تنهایی از بچه مراقبت کند» قرار بود مرا با برادرم که دستگیر شده بود، روبرو کنند تا چیزهایی دستگیرشان شود. آقای رضوان از شیراز گفته بود: «بگذارید همسرش وضع حمل کند، بعد دستگیرش کنید.» آن موقع بیشتر از هر وقت دیگری به یاد حرف مرحوم بهلول افتادم که وقتی انسان کاری را خالص برای خدا می‌کند، خدا از دشمنانش برایش وکیل می‌تراشد. رئیس ساواک شیراز، وکیل مدافعم شده بود!

خلاصه اینکه بهلول شدن کار ساده‌ای نیست و هر کسی نمی‌تواند مثل او شود. مثل بهلول کار کردن یعنی اینکه انسان اول از همه، نفس خودش را با طناب خفه کند! امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «شما نمی‌توانید مثل من شوید، ولی به من کمک کنید تا احکام دین را جاری کنم و اهل تقوا، عفت و زهد باشید»

مرحوم بهلول در ایامی حرف می‌زد و اعتراض می‌کرد که کسی جرئت حرف زدن نداشت. در قضیه مسجد گوهرشاد، نقش اصلی با ایشان بود. در دوره‌ای کاری کرده بودند که یک روحانی انتظار نداشت که حتی یک نفر هم از او حمایت کند، هر جور که بود مردم را در باره جنایات رضاخان آگاه می‌کرد. از کسی ترسی نداشت. در واقع چیزی هم نداشت که از او بگیرند و علت شجاعتش هم، وارستگی کاملش بود. پایبند جایی یا کسی یا مقامی نبود که بترسد. یادم هست روش ایشان و منبر رفتنشان این بود که وقتی یک نفر از منبر پایین می‌آمد، صاحب مجلس به نفر بعدی می‌گفت: «آقای بهلول تشریف دارند. شما نمی‌خواهید منبر بروید» بعد مرحوم بهلول با لباس چوپانی روی منبر می‌رفت، عمامه‌اش را از جیبش در می‌آورد، آن را باز می‌کرد و روی سرش می‌گذاشت. یک عبا را هم دور خودش می‌پیچید و سخنرانی مفصلی می‌کرد. بعد عمامه‌اش را برمی‌داشت و در جیبش می‌گذاشت و با لباس عادی می‌آمد وسط مردم و بین آنها پنهان می‌شد! مردم هم او را در بین خود می‌گرفتند و فراریش می‌دادند و مأموران نمی‌توانستند او را بگیرند و توسط رؤسایشان توبیخ می‌شدند که عرضه گرفتن او را ندارید.

در قضیه مسجد گوهرشاد هم رضاخان دستور داده بود، همان‌جا بالای منبر گلوله‌بارانش کنند، چون نتوانسته بودند او را دستگیر کنند، اما مرحوم بهلول هر جور بود خود را از معرکه در برد. بعد هم به افغانستان رفت که آنجا او را گرفتند و 30 سال زندانی کردند. بعد هم که در دوره حکومت محمدرضا پهلوی به ایران برگشت. آن موقع بود که از زبان ایشان شنیدیم این حکومت سقوط خواهد کرد. ایشان پیش‌بینی‌های زیادی داشت که خیلی‌هایشان هنوز محقق نشده‌اند.

 

و سخن آخر؟

یک بار مرحوم بهلول و رهبر معظم انقلاب با هم دیدار کردند. حضرت آقا به من گفتند: «محکم روی زانوی آقای بهلول زدم و گفتم:   حکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است/ کس ندانست که آخر به چه حالت برود.  تا ببینیم عاقبت کارمان چه می‌شود!» واقعاً همین ‌طور است. انسان یک عمر تلاش و مبارزه می‌کند و کافی است خدا یک لحظه انسان را به خودش وا بگذارد. همان مبارزات و تلاش‌ها وبال گردن آدم می‌شود. خدا عاقبت همه‌مان را به خیر کند. مرحوم بهلول تا آخر عمرش هر کاری از دستش برمی‌آمد برای مبارزه و انقلاب کرد و هر چه امکانات و توان داشت در این راه صرف کرد. خدا رحمتش کند.

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر