
دکتر شريعتمداري در آينه خاطرات
مرحوم استاد علي شريعتمداري در سال 1302 در شيراز در يک خانواده روحاني به دنيا آمد. تحصيلات مقدماتي خود را در آن شهر به اتمام رساند و در سال 1332 با کسب رتبه اول در رشته فلسفه و علوم تربيتي و اخذ دانشنامه ليسانس در رشته علوم قضائي از دانشکده حقوق دانشگاه تهران، در سال 1335 با بهرهگيري از بورس تحصيلي به امريکا رفت و موفق به اخذ درجه دکتري در رشته فلسفه تعليم و تربيت موفق گرديد و بهرغم درخواست اساتيد خود، براي اقامت در امريکا و تدريس در چند دانشگاه معتبر، او در سال 1338 به ايران آمد و نخست به تدريس در دانشگاه شيراز پرداخت، اما به علت گرايشهاي سياسي از کار برکنار شد و به زندان افتاد و پس از آزادي به درخواست رئيس دانشگاه اصفهان، به آن شهر رفت و به تدريس پرداخت و مدتها رياست و يا سرپرستي بعضي از دانشکدههاي شيراز و اصفهان را به عهده داشت و پس از انتقال به تهران در دانشگاه تربيت معلم مشغول تدريس شد و در سالهاي 1344 تا 1346به عنوان استاد مدعو فلسفه و تعليم و تربيت در دانشگاه اينديانا و در سال بعد در دانشگاه تنسي امريکا، مدتي به تدريس پرداخت.
استاد علاوه بر بالغ از 50 مقاله علمي که در مجلات و نشريات علمي کشور به چاپ رسيده، 24 جلد کتاب نيز اعم از تأليف و ترجمه از خود به يادگار گذاشته است که بعضي از آنها، چندين بار تجديد چاپ شده است. از جمله اين آثار است: 1ـ تعليم و تربيت اسلامي؛ 2ـ جامعه و تعليم و تربيت؛ 3ـ روانشناسي تربيتي؛ 4ـ شناخت؛ 5ـ مکتبهاي فلسفي، مباني علوم؛ 6ـ نقدي بر فلسفه مادي ديالکتيکي؛
7ـ اصول تعليم و تربيت؛ 8ـ انقلاب فرهنگي و آزادي دانشگاه؛ 9ـ رسالت دانشگاه و تعهد روشنفکر؛ 10ـ مقدمه روانشناسي؛ 11ـ اصول فلسفه و تعليم و تربيت؛ 12ـ تئوري تحقيق؛ 13ـ شيوههاي فکر؛ 14ـ تفکر منطقي؛ 15ـ سياست و خردمندي (خاطرات)...
بازنشستگي غيرقانوني
با تشکيل «حزب رستاخيز» که قرار بود همه مردم، بهويژه دانشگاهيان به عضويت آن درآيند، در دانشگاه اصفهان به او پيشنهاد پيوستن به حزب ميشود که دکتر شريعتمداري نميپذيرد و ساواک اين استنکاف را گزارش ميکند و احضار و اخطار ميكنند؛ اما او همانطور که در گزارشهاي ساواک آمده، پاسخ منفي ميدهد و نظرش را ميگويد: «... نامبرده در حزب رستاخيز ملت ايران نامنويسي ننموده است و در مذاکره دوستانه اظهار داشته است: تمام دنيا و کشورهاي مترقي به من احتياج دارند؛ نخواسته باشند، از کشور ميروم... يکي از مزاياي بسيار بزرگ تشکيل حزب رستاخيز اين است که اين نوع عناصر شناخته ميشوند و طرز فکر و ماهيت آنها مشخص ميگردد. رئيس سازمان اطلاعات و امنيت استان اصفهان. تقوي»
به علت همين موضعگيريها، ساواک مرکز ميخواهد که دانشگاه حکم بازنشستگي او را صادر و از کار برکنارش کند و هشدار ميدهد که اگر دانشگاه نميتواند اين کار را انجام دهد، رأسا از طريق وزارت علوم اقدام شود. بدين ترتيب حکم بازنشستگي غيرقانوني صادر و ابلاغ ميگردد؛ اما دکتر شريعتمداري به فعاليتهاي خود ادامه ميدهد و همگام با پيروزي انقلاباسلامي، همراه مرحوم دکتر کاظم سامي، «حزب جاما» را که ادامه همان حزب مردم ايران بود، تشکيل ميدهد؛ اما با انتخاب وي به عنوان «وزير فرهنگ جمهوري اسلامي» در دولت موقت، از کار حزبي دور ميشود. حکم انتخاب دولت موقت که با امضاي امام خميني(ره) تنفيذ شده بود، چنين بود:
«... جناب آقاي علي شريعتمداري، طبق پيشنهاد نخستوزير دولت موقت و تصويب کلي شوراي انقلاب نسبت به هيأت وزيران، جناب عالي به سمت وزير فرهنگ و آموزش عالي منصوب ميشويد. از خداوند متعال توفيق دولت موقت و جناب عالي را در ايفاء وظايفي که عهدهدار شدهايد و جلب رضاي ذات مقدسش را خواهانيم. روحالله الموسوي الخميني»
پس از استعفاي دولت موقت، مسئوليت وزيران نيز خاتمه مييابد و از آن تاريخ به بعد، دکتر شريعتمداري به طور تمام وقت وارد ميدان فعاليتهاي علمي، فرهنگي و دانشگاهي ميگردد و در همين راستا رياست بعضي از نهادهاي فرهنگي جديد را به عهده ميگيرد که همگان با آنها آشنايي دارند. وي با کوله باري از علم و دانش، تلاش و کوشش، يکي از چهرههاي ماندگار عصر ماست که در 93 سالگي به تاريخ 20 دي ماه 1395 در شيراز درگذشت و به رحمت حق پيوست.
سابقه آشنايي
سالها قبل از آغاز نهضت اسلامي، «کانون علمي ـ تربيتي جهاناسلام» که به همت برادران ارجمندي چون شهيد اژهاي، مهندس عبوديت، مرحوم مهندس مصحف، علياکبر پرورش، فضلالله صلواتي، دکتر مرتضي مقدادي و... در اصفهان تأسيس شده بود، براي ايراد سخنراني دعوتي کرد که عازم اصفهان شدم. در آنجا معلوم شد که حضرت آيتالله ناصر مکارم شيرازي هم براي ايراد سخنراني آمدهاند. در همين برهه، آقاي دکتر علي شريعتمداري استاد دانشگاه اصفهان، آيتالله مکارم و اين جانب را براي صرف ناهار در منزلشان دعوت نمودند که البته دو سه نفر ديگر نيز حضور داشتند و بحثهاي مختلفي در زمينه امور تربيتي که رشته تخصصي دکتر شريعتمداري بود، مطرح شد که در واقع نوعي «بحث علمي طلبگي» فيما بين آيتالله مکارم و ايشان بود. آشنايي من با دکتر شريعتمداري از همان تاريخ آغاز گرديد. پس از مراجعت به قم با ارسال کتابهاي جديد و دريافت آثار جديد دکتر، روابط دوستانهاي برقرار شد که تا پايان عمر آن مرحوم ادامه داشت.
در سال 1371 که اين جانب فصلنامه «تاريخ و فرهنگ معاصر» را در زمينه مباحث فرهنگي ـ تاريخي از «قم» منتشر ميکردم، نسخهاي براي دوستان و از جمله آقاي دکتر شريعتمداري ارسال کردم که بلافاصله اعلام وصول ايشان به دستم رسيد که در آن چنين آمده بود: «...کوشش ميکنم در آينده پارهاي از نکات تاريخي را تدوين نموده و خدمت جناب عالي ارسال دارم...»
پس از دريافت اين نامه در پائيز سال 1371 و نشرش در شماره 5 فصلنامه، بهانهاي به دست آمد که به ديدار استاد برويم و «نکات تاريخي» را طلب کنيم تا ثبت و ضبط گردد؛ يعني پس از هماهنگي و موافقت ايشان، همراه مرحوم علي محمدي به منزل ايشان رفتيم که آپارتماني کوچک، در يک مجتمع شلوغ تعاوني پر واحد در سعدي شمالي، پشت خيابان اردلان بود. من پيشنهاد کردم که نکات تاريخي را بشنويم و در همين راستا پرسشهايي مطرح كردم و آقاي محمدي ضبط ميكرد و پس از چند جلسه، محصول اين گفتگوها در چند شماره به چاپ رسيد که به قول مرحوم شريعتمداري، «اگر همت ما نبود، اين نکات تاريخي ناگفته ميماند»! نشر اين نکات تاريخي را با اين مقدمه آغاز کرديم كه:
«استاد دکتر علي شريعتمداري، رئيس فرهنگستان علوم ايران و عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي از آغاز انتشار فصلنامه تاريخ و فرهنگ معاصر، کار ما را ارج نهادند و بزرگوارانه وعده دادند که بخشي از نکات تاريخي را براي نشر در مجله، در اختيار ما قرار دهند. اينک بخشي از نکات تاريخي را در اختيار علاقهمندان قرار ميدهيم...» و بدين ترتيب نشر اين نکات آغاز گرديد و تا هفت شماره ادامه يافت که بيمناسبت نيست گوشههايي از آن مجموعه را براي آشنايي بيشتر با طرز انديشه و انصاف و عدل او در داوري مسائل تاريخي، نقل کنيم. اين نوع انديشه از آن جهت مهم و قابل توجه است که بدانيم آقاي دکتر شريعتمداري يک عمر با جبهه ملي و دوستان مليگرا و حتي آقاي دکتر مصدق روابط صميمانه و عميق داشت؛ اما در داوري و قضاوت راه انصاف و عدل را انتخاب ميکند و حبّ و بغض شخصي و سياسي را دخالت نميدهد و آنچه حق ميداند، بيان ميکند. اينک چند پرسش از اين جانب، و پاسخ او:
با توجه به فعاليتهايي که حزب توده در دانشگاهها داشت، آيا آن زماني که در دانشکده حقوق بوديد، شما هم انجمني، گروهي در دانشکده يا دانشگاه تشکيل داده بوديد؟
در آن موقع راستش اين است که انجمن اسلامي دانشجويان بسيار ضعيف بود و آقاي مهندس بازرگان و دکتر سحابي و شايد چند نفر ديگر اينها جزو استادان معدودي بودند که علائق اسلامي داشتند و عدهاي را جمع ميکردند. در همين موقع بود که از مرحوم آيتالله طالقاني هم استفاده ميشد؛ اما گستردگي نفوذ حزب توده در دانشگاه به قدري زياد بود که به هيچ وجه اين گروه کوچک مسلمان نميتوانست توجه دانشجويان را به خود جلب بکنند. داشتن ايدئولوژي چاپشده و تشکيلات حزبي و انتشارات مرتب، روزنامه دانشآموزي، روزنامه دانشجويي، روزنامههاي يوميه در تهران و روزنامههاي سياسي و مجله ماهانه «مردم»، اينها چيزهايي بود که توجه دانشجويان را جلب ميکرد، آن وقت اصلا ما کتابي نداشتيم که حتي بخواهيم به دانشجويي بدهيم. روي اين زمينه آن موقع فعاليت حزب توده در دانشگاه زياد بود.
البته با آغاز نهضت ملي، شکست حزب توده از لحاظ سياسي شروع شد. اولا اينها خيال ميکردند که هر کسي جزو يا هوادار حزب توده نباشد خائن است! هيچ جنبشي را قبول نداشتند و از جمله جنبش نهضت ملي ايران و شکست اينها در چند مورد چشمگير بود: يکي موقعي که مسئله ملي کردن صنعت نفت ايران مطرح شد، اينها مسئله ملي کردن نفت جنوب را مطرح کردند. موقعي که دکتر مصدق و آيتالله کاشاني نهضت مقاومت ملي را تحت عنوان «سياست موازنه منفي» مطرح کردند، اينها «سياست موازنه مثبت» را مطرح کردند! منظور اين بود که همين طور که انگليس بخشي منافع ما را ميبرد و نفت جنوب را دارد، ما بايد نفت شمال را هم بدهيم به شوروي تا شوروي هم سهمي داشته باشد! سياست موازنه منفي تقريبا مورد توجه محافل ملي و محافل وطنخواه بود؛ مثلا در موقعي که انگليسها خليج فارس را محاصره کرده بودند و نميگذاشتند نفت ايران به فروش برسد، دکتر مصدق «قرضه ملي» را مطرح کرد كه مورد استقبال مردم و حمايت مرحوم آيتالله کاشاني و مرحوم آيتالله آقاسيد محمدتقي خوانساري ـ از مراجع تقليد قم ـ قرار گرفت، ولي حزب توده قرضه ملي را تحريم کرد؛ اما هيچ کس گوش به حرف حزب توده نداد. اين چند حادثه، يعني رد سياست موازنه مثبت، رد کردن نفت جنوب و رد تحريم قرضه ملي، سبب شد که در محافل سياسي ايران و در بين عامه مردم، حزب توده وجهه خودش را از دست بدهد. اما تشکيلات دانشجويي و دانشآموزي و کارگري و آموزگاران وابسته به حزب توده از نظر کمّي قدرتي را تشکيل ميدادند، اما از نظر مؤثر بودن در سياست مملکت نقشي نداشتند...»
آشنايي با نخشب
گويا جناب عالي در آن دوران همکاري مشترکي با مرحوم دکتر محمدنخشب داشتيد.
در يکي از جلسات، مرحوم محمد نخشب که در زمان دکتر مصدق دبير «حزب مردم ايران» بود، نزد من آمد و من براي او از فعاليت خود در شيراز صحبت کردم. او نيز گفت ما نهضتي توحيدي داريم و شما بياييد با ما ائتلاف کنيد و يا با هم فعاليتهاي ديني را ادامه دهيم. من هم پذيرفتم و يک شب در منزل مرحوم نخشب با حضور برخي از اعضاي نهضت به آن نهضت پيوستم. در آن موقع تودهايها همه جا از سوسياليسم بر پايه ماترياليسم بحث ميکردند. من در ضمن بحث درباره اين موضوع، گفتم اگر منظور از نظام سوسياليستي، استقرار عدالت اجتماعي است، عدالت اجتماعي بر پايه خداپرستي، استوارتر از عدالت اجتماعي بر پايه ماترياليسم است. اين امر به عنوان يک تز در مقابل تز تودهايها مطرح شد و آنها ما را «خداپرستان سوسياليست» ميناميدند.
در ارديبهشت سال 1328 يکي از فرهنگيان شيراز، از داراب به من تلگراف کرد که در روزنامه پارس شيراز دادگاه نظامي فسا شما را به اتهام شرکت در ترور شاه احضار کرده و بايد خود را معرفي کنيد. در آن ايام مشغول امتحانات آخر سال اول دانشکده حقوق بودم. نزديک ماه رمضان به فسا رفتم، گفتند پادگان به جهرم منتقل شده و شما بايد به جهرم برويد. به جهرم مراجعه کردم، گفتند: حکومت نظامي لغو شده و بايد در جهرم بمانيد تا تکليف شما روشن شود. بعدا متوجه شدم که به واسطه ايراد سخنراني در فسا مسئولان پادگان مرا به عنوان شرکت در ترور شاه احضار کرده بودند. پس از مدتي، پنهاني از جهرم خارج شدم و در شيراز با کمک يکي از دوستان به دادرسي لشکر مراجعه کردم، چون مدرک مهمي نداشتند پرونده را طرح نکردند.
در زندان
داستان زنداني شدن جناب عالي چگونه بود؟
شهرباني شيراز در دي 1340من و 12 دانشجو را از راديو شيراز احضار کرد و ما مجبور شديم خود را معرفي کنيم. در پادگاني چهار ماه زنداني بودم و بعد آزاد شدم و با اصرار اجازه خروج از شيراز به قصد رفتن به مشهد گرفتم. در آنجا برخي از آزاديخواهان از من خواستند خدمت آيتالله ميلاني تشرف پيدا کنم و از کمک معظمله تشکر کنم. اين ملاقات هم انجام شد. بعد به شيراز برگشتم و افسري به من مراجعه کرد و گفت: «يا فعاليت سياسي را انتخاب کنيد يا دانشگاه پهلوي!» گفتم: فعاليت سياسي که ممنوع است؛ اما من اعلام نميکنم که به خاطر ماندن در دانشگاه شيراز، از فعاليت سياسي خودداري خواهم کرد. در همان ايام دکتر صورتگر ـ رئيس دانشگاه پهلوي ـ به خدمت من در آن دانشگاه خاتمه داد. به تهران مراجعت کردم، بعد در دانشگاه اصفهان قرار بود رشته فلسفه و علوم تربيتي در دانشکده ادبيات تشکيل شود، رئيس دانشکده نفوذي در دانشگاه داشت و در دانشگاه اصفهان استخدامم کردند.
در اصفهان فعاليتهاي سياسي و ديني ما مخفيانه انجام ميشد. البته جلسات ديني علنا تشکيل ميشد. مرحوم شمسآبادي کمک کرد و محلي به نام «کانون علمي و تربيتي جهان اسلام» اجاره شد و در آنجا سخنرانيهاي ديني ايراد ميکرديم. گاهگاهي آيتالله محلاتي به اصفهان ميآمد و آيتالله خادمي و ديگران از ايشان ديدن ميکردند و ما ارتباط خوبي با روحانيون در اصفهان داشتيم.
نقش آيتالله کاشاني در ملي شدن صنعت نفت چگونه بود؟
آيتالله کاشاني به عنوان يک شخصيت شناختهشده که در کنار آيتالله العظمي سيد محمدتقي خوانساري در عراق فعاليت ميکردند، شهرت زيادي داشتند. بعد هم که به ايران آمدند، به خاطر توصيههايي که از مراجع ديني نجف شده بود، در تهران جايگاه ممتازي داشتند. چند بار ايشان را زنداني کرده بودند. بعد از شهريور چند بار ايشان توقيف شدند و قوامالسلطنه نيز چند بار اقدام به توقيفشان کرده بود. در موقع ترور شاه در دانشگاه تهران، در اخباري که آن زمان منتشر کردند، شخصي که شاه را ترور کرد و نامش ناصر فخرآرايي بود و به عنوان خبرنگار روزنامه «پرچم اسلام» براي گزارش خبري رفته بود، پرابلوم کشيد و پنج تير به سوي شاه انداخت که شاه مختصري زخمي شد، ضارب را هم بلافاصله در همان محل حادثه کشتند و اين قضيه آن گونه که بايد، روشن نشد. در هر حال شکي نيست که شاه مثل عروسکي در اختيار عمّال انگليس بود. حالا آنها ميخواستند کاري کنند که او بيشتر درصدد تأمين منافع انگلستان باشد، يا اختلاف او با رزمآرا سبب شد که رزمآرا نقشه ترور شاه را طرح کند و او را از ميدان به در کند، حدسيّاتي از اين قبيل مطرح شد؛ ولي انگليسيها از حادثه ترور شاه استفاده کردند و فرصت را غنيمت شمردند که از مخالفان خود انتقام بگيرند.
از جمله شخصيتهايي که عليه منافع انگلستان ـ چه در عراق و چه در ايران ـ اقدام کرده بودند، آيتالله کاشاني بود. اين بود که بعد از تير خوردن شاه، شبهنگام سرلشکر دفتري ـ رئيس شهرباني ـ با وضع زنندهاي آيتالله کاشاني را از خانه بيرون آورد و همان شب ايشان را به بيروت تبعيد کردند. طرفداران ايشان چند روزي که از تبعيد گذشت، کمکم دور هم جمع شدند و جلساتي مخفيانه تشکيل دادند؛ چون تيرخوردن شاه سبب شد که احزاب را منحل کنند و جلو فعاليتهاي اجتماعي را بگيرند و روزنامهها را توقيف کنند، بنابراين تشکيل اجتماعات هم ممنوع بود؛ ولي طرفداران آيتالله کاشاني در خانهها و در مدارس ديني جلساتي تشکيل ميدادند. در «مدرسه مروي» هم افرادي بودند که محل تشکيل جلسات را به دوستان اطلاع ميدادند.
من آن موقع در مدرسه مروي به خواندن «شرح لمعه» نزد آيتالله کني مشغول بودم. يکي از طلاب شيرازي اطلاع داد که جلسات طرفداران آيتالله کاشاني در محلي تشکيل ميشود که به آنجا رفتم و با مرحوم نخشب که او هم جوان پرشور و مسلماني بود و مريد آيتالله کاشاني، آشنا شدم و معلوم شد گروهي دارد كه هم فعاليت ديني دارند، هم به مسائل سياسي ميپردازند. ما هم در فارس فعاليتهاي ديني داشتيم و مناسب ديديم که به هم نزديک شويم و ائتلاف کنيم و در واقع ما در تشکيلات آنها در تهران و آنها در تشکيلات ما در شهرستانها همکاري کنيم. با همين آشنايي در آن جلسه با هم بيشتري نزديک شديم. اما در همين زمان انگليسها از ترور شاه براي تثبيت قرارداد نفت و تأمين منافع خودشان در مسأله نفت استفاده کردند. اين مسأله هم روشن شد که قرارداد نفت در زمان رضاخان تمديد شده بود.
مرحله جديد چگونه آغاز شد؟
با پايان يافتن دوره پانزدهم و شروع انتخابات دوره شانزدهم و مراجعت آيتالله کاشاني از لبنان و استقبال آقاي دکتر مصدق و ديگر رهبران جبهه ملي از آيتالله کاشاني، نهضت ملي وارد مرحله جديدي شد و ترور هژير ـ وزير دربار شاهـ به دست فدائيان اسلام باعث موفقيت نمايندگان جبهه ملي در انتخابات دوره شانزدهم شد و همچنين ترور رزمآرا باعث روي کار آمدن آقاي دکتر مصدق شد و آيتالله کاشاني در تثبيت دولت آقاي دکتر مصدق و ادامه آن نقش اساسي داشت؛ يعني نهضت ملي از حمايت کامل آيتالله کاشاني برخوردار بود، منتهي آيتالله کاشاني در آن زمان بيشتر توجه به حقوق ملت ايران در امر نفت داشت؛ يعني زمينه را براي استقرار حکومت اسلامي مساعد نميديد؛ براي اينکه اولا گروهي که در رأس نهضت قرار داشتند، افرادي بودند با زمينههاي فکري مختلف. اينها دنبال اين نبودند که نظام اسلامي در جامعه ايران پياده بشود. به هر حال آيتالله کاشاني به خاطر ملي شدن صنعت نفت که مقدمه استقلال سياسي و آزادي کشور بود و آن خود بخشي از خواستهاي نظام اسلامي است، به حمايت از نهضت ملي با همان چهارچوب ادامه دادند.
ايشان اعلاميههايي صادر ميکردند كه شبيه بيانيههاي اوايل انقلاب شکوهمند اسلامي بود، يعني آنقدر مهم بود و تأثير داشت که يک اعلاميه ايشان کافي بود که مردم سراسر کشور را به اعتصاب و تعطيل عمومي بکشاند. قدرت و نفوذ معنوي آيتالله کاشاني مربوط به دوران نهضت ملي نبود. شخصيت برجسته و شناختهشدهاي بودند که مورد احترام مراجع نجف و قم و بالطبع، علما و مردم ايران و عراق بودند و ايشان اين نفوذ و قدرت را در راه ملي شدن صنعت نفت به کار گرفتند؛ ولي اختلافات بعدي بين سران نهضت و فدائيان اسلام، حوادثي را پيش آورد که نميتوان از وقوع آنها اظهار تأسف نکرد.
برخورد استعمار انگليس و دستگاه حاکمه ايران با آيتالله کاشاني چگونه بود؟
آيتالله کاشاني به خاطر مبارزاتي که عليه انگلستان در عراق کرده بودند، شهرت فراواني داشتند و توصيههاي مراجع را هنگام آمدن به ايران، همراه داشتند. در تهران مورد توجه مردم و علما قرار گرفتند. بعد از دوره رضاخان هم چند بار ايشان را توقيف کردند و آقاي دکتر مصدق تعريف ميکرد که: ما هفت نفر دور هم جمع شديم تا بر ضد رضاخان طرحي بريزيم و يا کاري بکنيم و قيام کنيم و يکي از آن هفت نفر آيتالله کاشاني بود (و اين البته نشان ميدهد که آنها از آن زمان با هم ارتباط داشتند)، ولي عمّال دستگاه متوجه فعاليتهاي ما شدند و به دستگاه امنيتي رضاخان گزارش دادند، ما را گرفتند و مدتي تحت بازجويي بوديم براي اينکه دور هم جمع شده بوديم و ميگفتند شما براي برانداختن رضاخان دور هم جمع شده بوديد. و به هر حال حرکت ما را در همان آغاز سرکوب کردند...»
گفتيد که جوانان مذهبي از جمله مرحوم محمد نخشب با آيتالله کاشاني روابط حسنهاي داشتند. به آن دوران برگرديم و اگر خاطراتي در اين زمينه داريد، بيان بفرماييد، بهويژه به نقش آيتالله کاشاني و با فدائيان اسلام درباره ملي شدن صنعت نفت و اصولا چگونگي پيدايش جبهه ملي، اشارهاي داشته باشيم.
آيتالله کاشاني از جوانهاي مسلمان حمايت ميکردند. ايشان روحاني روشنبين و واقعا مخالف سياستهاي استعماري بودند و به طور طبيعي جناح متدين در نهضت ملي توقع داشتند که ايشان طرفدارشان باشند و واقعا هم بودند. يادم است برادر آيتالله محلاتي (آقاشيخ جلالالدين آيتاللهزاده) هم خيلي مورد علاقه آيتالله کاشاني بود و بنده را يک دفعه برد و به منشيشان معرفي کرد و از او خواست که: «فلاني هر وقت بيايد، بگذاريد برود خدمت آيتالله کاشاني.» البته من يا به خاطر فعاليتهايي که داشتم و يا به خاطر اينکه واقعا نميخواستم مزاحمشان شوم، کمتر به ملاقات ميرفتم؛ ولي گاهي از شيراز به آيتالله کاشاني نامه مينوشتم. اين امر زماني بود که افسر وظيفه بودم. يک وقت در منزل برادر آيتالله محلاتي، آيتالله مير سيدعلي رضوي قمي و فرزندشان آيتالله سيد محمدصادق و آيتالله کاشاني هم تشريف آورده بودند منزل آقاي آيتاللهزاده و بحث بر سر مسائل سياسي بود. بعد که بحث خصوصيشان تمام شد، بنده مدتي در خدمت آيتالله کاشاني بودم و وضع شيراز را برايشان روشن کردم و فعاليت روحانيون و احزاب و گروهها را شرح دادم.
آيتالله کاشاني ضمن اينکه در صف مقدم مبارزات ضداستعماري و مبارزات عليه نيروهاي خارجي بود، در عين حال به عنوان يک مجتهد و روحاني درصدد تقويت جنبههاي ديني هم برمي آمدند، جوانهاي متدين را تشويق و تقدير ميکردند، حتي کمکهايي هم ميکردند؛ بنابراين از اين جهت ما خوشحال بوديم که با ايشان ارتباط داشته باشيم.
پس از ترور شاه، تنها نيروي متحرک، نيروي هوادار آيتالله کاشاني بود. چون ايشان را تبعيد کرده بودند، تبعيدشان و ظلمي که به ايشان روا داشته شده بود، مردم را به هيجان آورد و همين موقع هم بود که انگلستان ميخواست در انتخابات دوره شانزدهم دخالت کند و عمّال خودش را به عنوان نماينده مردم انتخاب کند تا بتواند قراردادي را که اعتبارش متزلزل شده بود، در مجلس شانزدهم دومرتبه کسب اعتبار و وجهه قانوني پيدا کند و به سلطه استعماري خودشان ادامه دهد. در اين موقع به توصيه آيتالله کاشاني کوشش شد که زمينه براي انتخاب شدن اقليت دوره پانزدهم که مخالفت کرده بودند با قرارداد «گس ـ گلشائيان» که انگلستان ميخواست آن را بر ملت ايران تحميل کند، آماده شود و جلساتي تشکيل ميشد و يک جبههاي از مردم براي تأمين آزادي انتخابات در دوره شانزدهم تشکيل گرديد.
نقش فدائيان اسلام
علاوه بر جوانان مذهبي که دور و بر آيتالله کاشاني بودند، قاعدتا فدائيان اسلام هم که در آن ايام با ترور کسروي و امثال او نامي گرفته بودند نيز پيرامون ايشان و مؤيد نهضت بودند.
اصولا مرحوم نواب صفوي روي روحانياني که سابقه مبارزاتي داشتند، خيلي حساب ميکرد. از جمله يک دفعه به شيراز آمده بود و ميخواست با آيتالله سيد نورالدين شيرازي و آيتالله بهاءالدين محلاتي ملاقات کند. آقاي محلاتي ظاهرا آن زمان به مسافرت رفته بودند و مرحوم نواب نتواست با ايشان ملاقات کند؛ ولي با آقاي شيرازي مذاکراتي در زمينه نهضت اسلامي انجام داده بود. به طور کلي اين جور بود که فدائيان اسلام احترام براي آيتالله کاشاني قائل بودند و با ايشان مرتبط بودند و توصيههاي ايشان را ميپذيرفتند.
ولي يک نکته را بايد روشن کنيم و آن اينکه هدف نهضت ملي در وهله اول خارج ساختن نفت از دست انگلستان بود و به اصطلاح خاتمه دادن به حاکميت انگليس در شرکت نفت بود. هدف فدائيان اسلام استقرار حکومت اسلامي بود؛ بنابراين اين دو دسته دو هدف مختلف داشتند. رجالي که در نهضت جمع شده بودند و بعداً «جبهه ملي» را تشکيل دادند، با انديشههاي مختلف و با زمينههاي مختلف ـ بعضي ديني و بعضي غيرديني ـ بودند؛ اما همه در يک مسأله سياسي وحدت نظر داشتند. ولي فدائيان اسلام از اول دنبال يک هدف ديني بودند و ميخواستند احکام اسلام را به معرض اجرا دربياورند. برخي از درسخواندهها و طرفداران جبهه ملي توجه نداشتند که خط حرکت آنها خط اسلامي است و براي استقرار نظام اسلامي حاضر به فداکاري هستند. پس به طور کلي علاوه بر نقش آيتالله کاشاني در تشکيل نهضت ملي و ادامه آن و همچنين تثبيت حکومت دکتر مصدق، نقش فدائيان اسلام را نيز در پيشرفت نهضت و موفقيت اعضاي جبهه ملي در انتخابات دوره شانزدهم و روي کار آمدن آقاي دکتر مصدق در نظر گرفت.
در اينجا يک مسئلهاي هست: مرحوم نواب صفوي درست يک ماه پس از روي کار آمدن دکتر مصدق، دستگير شد و 20 ماه تمام در زندان بودند. آيا اين از انصاف دور نيست با کسي که در روي کار آمدن ايشان نقشي داشته اين طور برخورد بکنند؟ اتهام هم اين بوده که گويا در گيلان رفتهاند و مشروبفروشي را خراب کردهاند! در آن ايام همه آزاد بودند: رهبران حزب توده، احزاب ضد ملي، طرفداران شاه، فقط کساني که دستگير شدند، فدائيان اسلام بودند و همين امر آنها را به طور مطلق از نهضت جدا کرد.
اولا برخورد نهضتيّون با فدائيان اسلام، برخورد صحيح و منطقي نبود. آنها قدر کار فدائيان اسلام را ندانستند. آنها دو هدف داشتند و در دو مسير حرکت ميکردند، ولي ميتوانستند در بعضي جنبهها همکاري کنند و توافق داشته باشند. متأسفانه همان اختلافي که پيدا شد، افرادي که در جناح ديگر و يا طرفدار دين بودند، ميخواستند که فدائيان اسلام در مقابل اينها قرار بگيرند. از اين طرف هم در خود نهضت افرادي بودند که نميخواستند بگذارند افراد متدين و يا جناح مذهبي در اين نهضت قدرت پيدا بکنند که بتوانند مسير را طبق طرح و برنامه خود ادامه بدهند. اين اشتباهاتي که رخ داد، بعد سبب شد که جدايي بين فدائيان اسلام و نهضت ايجاد شود...
در مورد آيتالله کاشاني که با ملّيون کنار آمدند، چه شد؟
ادامه حکومت دکتر مصدق در حد وسيع معلول حمايتهاي بيدريغ آيتالله کاشاني بود. بنده چگونگي آن را عرض ميکنم: در تيرماه 1331 آقاي دکتر مصدق ميخواست وزارت دفاع را خودش در اختيار بگيرد. شاه موافقت نکرد چون تا آن زمان شاه وزيردفاع را معين ميکرد. دکتر مصدق در 26 تير استعفا كرد و رفت به احمدآباد. دستگاه حاکمه حتما به صلاحديد اجانب، آمد باز يکي از افراد سياسي مخالف نهضت و طرفدار انگلستان را روي کار آورد. براي اينکه اين فرد با داشتن سوابق سياسي بتواند اصولا نهضت ملي را از ميان ببرد و مسئله را به نفع انگلستان تمام بکند: قوامالسلطنه! او کسي بود که سه دوره نخستوزير شده بود و حتي خود رضاخان زماني وزير جنگ او بود؛ يعني رضاخان به عنوان وزير جنگ در سه کابينه قوام شرکت داشت و وقتي ميخواست بيايد روي کار، موجبات تبعيد قوام را فراهم کرد، چون با بودن قوام اصلا نميتوانست در ايران حکومت بکند. چنين شخصي را روي کار آوردند و او ميخواست دکتر مصدق و آيتالله کاشاني را از ادامه فعاليت بازدارد و جنبش را سرکوب و مسئله نفت را به نفع انگلستان حل بکند! قوامالسلطنه روي کار آمد و اعلاميه شديد و غليظي صادر کرد که: «کشتيبان را سياست ديگر آمد! من محکمه انقلابي تشکيل ميدهم! دين از سياست جداست!» و از اين تهديدها...
ما در اين زمان در شيراز بوديم. وقتي که خبر استعفاي دکتر مصدق به گوش ما رسيد، عدهاي از آزاديخواهان آمدند نزد من و گفتند چکار کنيم؟ اعلاميه صادر کنيم؟ بالاخره بايد فعاليتي انجام شود! من متوجه بودم که مجلس ختمي به مناسبت درگذشت يکي از تجّار مسلمان شيراز برگزار ميشود. گفتم که ما ميتوانيم از آن مجلس استفاده کنيم و اعلاميه دادن ممکن است فايدهاي نداشته باشد. با چند نفر از دوستان که علاقهمند به نهضت هم بودند، رفتيم به مسجد وکيل و در آن مجلس ختم شرکت کرديم، متاسفانه واعظي که روي منبر بود، وابسته بود و بعد از انقلاب هم خلع لباس شد، او حاضر نبود که يادداشت ما را بخواند. پيشنهاد کردم که با بقيه مردم در گوشهاي جمع بشويم که بتوانيم خطاب به مردم چند کلمه صحبت کنيم. اين بود که بعد از اينکه مجلس ختم تمام شد، رفتم روي سکوي درب مسجد وکيل. يک جا که جمعيت عظيم از در مسجد ميآمدند بيرون، گفتم: مردم همان طور که مستحضر هستيد، دکتر مصدق استعفا كرده، بياييد برويم تلگرافخانه و درخواست کنيم که دولت برگردد! پنج نفر با من آمدند که يادم هست شخصي به نام ذوالقدر که «تابناک» تخلصش بود و مرد بسيار فاضل، مؤمن و طرفدار نهضت بود. وقتي ديد پنج نفر آمدند، ناراحت شد و قهر کرد و رفت! وضع چنين بود؛ ولي طولي نکشيد آيتالله کاشاني اعلاميه صادر کردند که: «اگر ظرف 48 ساعت قوام ساقط نشود، من کفن ميپوشم و به ميدان ميآيم...»
مثل اينکه آيتالله کاشاني گفته بودند اگر قوام کنار نرود، بعد از اين حمله من متوجه شخص شاه و دربار خواهد شد.
اين اعلاميه به قدري تأثيرداشت که روز 30 تير قوام ساقط شد و دکتر مصدق مجددا سر کار آمد. به همين دليل گفتم که آيتالله کاشاني نقش اساسي در تثبت و ادامه حکومت دکتر مصدق داشت. همان طور که ميدانيد، تهران را مردم گرفتند و اداره کردند شهر را، اداره راهنمايي و رانندگي را مردم خودشان هدايت ميکردند. بنابراين آيتالله کاشاني با آن نفوذ و قدرتي که داشت، قوامي را که با آن هدف آورده بودند، ظرف چند روز ساقط کرد. حالا چنين شخصي با سابقه 50 سال مبارزه با آن سن و سال بر اثر اختلاف کوچکي که با دولت پيدا ميکند، يکمرتبه بايد او را اينجور مورد حمله قرار بدهند؟ به اين شخص محترم هتّاکي بکنند و نسبتهاي ناروا بدهند؟ خود اين رويه از اشتباهاتي بود که در نهضت صورت گرفت و متاسفانه آثار و نتايج بسيار بدي داشت.
نفوذيها
شايد اين کار نفوذيها و از جمله تودهايها بوده و گرنه رهبران نهضت بعيد است خودشان بخواهند. گرچه رضايت عملي آنها هم تعيين کننده بود!
راستش اينکه در بين طرفداران آقاي کاشاني اشخاصي بودند مثل شمس قناتآبادي که به ظاهر روحاني بود، ولي همان وقت يادم است مرحوم نخشب که در مجمع مجاهدين شرکت ميکرد، ميگفت بسياري از اعضاي مجمع اعتقادي به قناتآبادي ندارند و من حتي در شرح حال مرحوم نواب صفوي هم خواندهام که اعتمادي به او و مجمع مجاهدين نداشت.
به نظر شما کدام يک از دو جناح يا گروه نهضت اشتباه کردند و بالاخره نتيجه اين اختلاف چه بود؟ آيا ميتوان در وقوع کودتاي 28 مرداد فقط يک گروه را مقصر دانست؟
به نظر من هر دو گروه اشتباه کردند و نتيجهاش نيز همين بود که اين نهضت عظيم را که به آن شکل رشد کرد و قدرت پيدا کرد و توانست افرادي مثل رزمآرا و مثل هژير را از سر راه بردارد، شکست دهد و آنوقت زاهدي آمد و بهسادگي راديو را گرفت و توانست حاکميت خودش را برقرار کند. البته آن روزنامهنگاراني که به آيتالله کاشاني جسارت ميکردند و ايشان را انگليسي معرفي ميکردند، به نظر من مقصرتر هستند و در اين جدايي و شکست نهضت بيشتر نقش دارند. البته آيتالله کاشاني هم بايد حساب خودشان را از امثال بقائيها و شمس قناتآباديها جدا ميکرد. براي اينکه اينها به هيچ وجه در خط آيتالله کاشاني نبودند. نه آن سابقه را داشتند، نه آن حسن شهرت و نه آن مبارزات در گذشته را؛ بنابراين ايشان بايد يا اصولا در آن موقع مخالفت خود را به شکل ديگري ابراز ميداشتند يا خودشان را از صف اينها جدا ميکردند. همين جدا نکردن، سبب شد که منزلت ايشان در جامعه متزلزل بشود و متأسفانه مردم آنطور که بايد و شايد به سوابق ايشان توجه نکردند و همان اندک اختلاف سبب شد ايشان وجههاش را از دست بدهد. آقاي دکتر مصدق هم بياشتباه نبود و فکر ميکرد ميتوان به آساني قدرت را حفظ کرد.
در روز 27 مرداد با اينکه در 25مرداد شاه به دست نصيري ميخواست کودتايي بکند و فرستاده بود که دکتر مصدق را توقيف بکند، بعد که معلوم شد نصيري توقيف شده و به شاه اطلاع دادند، شاه فرار کرد به بغداد. اتفاقا در آن موقع پادشاه عراق ملکفيصل دوم رفته بود خارج از بغداد و بنا بود که در همان زمان برگردد به بغداد و وارد فرودگاه شود. فرودگاه را بسته بودند وقتي هواپيماي شاه از نوشهر با خسروداد و خاتم که هر دو خلبان شاه بودند با فرودگاه بغداد تماس ميگيرند که يک مهمان عاليقدري هست و هرچه اصرار ميکنند، آنها قبول نميکنند. بالاخره بعد از التماس و اصرار در يک گوشة فرودگاه هواپيماي آنها فرود ميآيد. بعد اينها را در يک انباري نگه ميدارند و بعد ملک فيصل ميآيد و از فرودگاه ميرود به قصر سلطنتي. ظاهرا به او گفته بودند شاه ايران آمده و او هم اعتنايي نکرد! در اين موقع شخصي به نام مظفر اعلم کسي که در کودتاي منحوس رضاخان، حديث معروفي را که درباره حضرت علي(ع) است، در مورد رضاخان مطرح کرده بود که: «حرکت رضا من کودتا، افضل من عباده سبعين سنه»! همين آقا سفير ايران در بغداد بود و موقعي که محمدرضا شاه وارد بغداد شد، چون از طرف وزارت امورخارجه دستور داده بودند که از شاه استقبال نکنيد (و اين يکي از دلايل ناراحتي شاه از دکتر فاطمي بود که دکتر فاطمي در مقام وزير امور خارجه دستور داده بود به سفرا که از شاه ديدن نکنيد) همين آقا از شاه استقبال نکرد شاه از بغداد به رم ميرود. ثريا در شرح حال خود نوشته که وقتي رفتيم به رم، در رستوران گفتم: «حالا ما چه کار کنيم؟» محمدرضا گفت: «يک مزرعهاي در آمريکا ميخريم و به زراعت مشغول ميشويم!» بعد ميگويد در همين حين تلگرافي از ايران آمد. که ارتش قيام کرده! (روز 28 مرداد بود) شاه از حال رفت، بعد که حالش جا آمد، مدير هتل را خواست و گفت که مصاحبه مطبوعاتي تشکيل دهد و من اعليحضرت همايوني و شاهنشاه هستم!
به هر حال اين حوادث که رخ داد، متاسفانه گناه را به گردن آيتالله کاشاني و فدائيان اسلام انداختند و ديگر اشتباهات و غفلتهايي که شده بود، فراموش شد؛ مثلا روز 27 مرداد واحد نظامي در اختيار دکتر مصدق نبود، تيپ زرهي بود که فرماندهاش سرهنگ اشرفي بود، اما او فرماندار نظامي بود و از ستاد خودش خبر نداشت. آمدند معاونش را که سرهنگ عليمحمد روحاني بود، با يک عده از افسرهاي ديگر تيپ زرهي، پولي آمريکاييها دادند به اينها، و روز 28 مرداد که اغلب خيال ميکردند سرهنگ اشرفي به نفع مصدق ميآيد، اصلا تيپ زرهي از دست اشرفي خارج شده بود و به دست معاونش افتده بود و عليمحمد روحاني آمد و تيپ زرهي را به نفع شاه به ميدان کشيد. بنده خودم در روز 28 مرداد در ميدان امام (توپخانه) ديدم بعضي از درجهداران ارتش با بعضي از زنان که ميگفتند بدکاره هستند، آمده بودند تختي گذاشته بودند و يک سگي زير پتو كه وضع دکتر را نشان ميدادند! هي جاويدشاه، جاويدشاه ميگفتند و مردم هم سکوت ميکردند. بعد يک عدهاي رفتند راديو را گرفتند و خيلي ساده بعداز ظهر حکومت نظامي اعلام شد و مردم را سوار اتوبوسها ميکردند که برويد منزلتان. در واقع زاهدي بدون هيچ مقاومتي نه از سوي مردم و نه ارتش، روي کار آمد و پيروزي خود را از طريق راديو اعلام کرد.
خوب نميتوان اين مسئله را به چند نفر خاص نسبت داد، بايد ريشهيابي کرد و عوامل اصلي شکست را بررسي کرد که به نظر من در رأس آنها اختلاف دو جناح بود و هر دو اشتباهاتي را مرتکب شدند. و تهمت و افترا هم به رهبران نهضت به نظر من دور از عدل و انصاف است و با سوابق مبارزاتي آنها هم سازگار نيست.