
يك آه شعلهور
عصر شیعه : اين جامه سياه فلک در عزاي کيست؟
وين جيب چاک گشته صبح از براي کيست؟
اين جوي خون که از مژة خلق جاري است
تا در مصيبت که و بر ماجراي کيست؟
اين آه شعلهور که ز دلها رَود به چرخ
زاندوه دلگداز و غم جانگزاي کيست؟
خوني اگر نه دامن دلها گرفته است
اين سختدل به دامن ما خونبهاي کيست؟
گر نيست حشر و در غم خويش است هر کسي
در آفرينش اين همه غوغا براي کيست؟
شد خلق مختلف، ز چه در نوحه متفق؟
زينگونه جن و انس و ملک در عزاي کيست؟
صاحب عزا کسي است که دلهاست جاي او
دلها جز آنکه مونس دلهاست، جاي کيست؟
آري خداست در دل و صاحب عزا خداست
زان هر دلي به تعزيه شاه کربلاست
شاهنشهي که کشور دل تختگاه اوست
محنت، سپاهدار و مصيبت، سپاه اوست
آن شاهِ بي رعيت و سردار بيسپاه
کاسلام در حمايت و دين در پناه اوست
آن سيد حجاز، که در کيش اهل راز
کفر است سجدهاي که نه بر خاک راه اوست
گويي که: سقف چرخ چرا شد سياهرنگ؟
از دور آتشي است که در خيمهگاه اوست
بر کربلاي او نرسد فخر کعبه را
کان يوسف عزيز امامت، به چاه اوست
سبط نبي، فروغده جِرم نيرين
رخشندهآفتاب سپهر وفا، حسين
شاه عرب چو سوى عراق از حجاز شد
شد بسته راه مهر و در کينه باز شد
هر جا که نيزهاى، ز سرى سربلند گشت
هر جا که ناوَکى، به دلى دلنواز شد
رازى نهان نماند ز غمّازى سنان
از بس که رخنهها به دل اهل راز شد
بر جسمهاى پاک و بدنهاى چاکچاک
نعل سمند و خاک زمين پردهساز شد
بنشست بس که خاک و روان گشت بس که خون
هر پيکرى ز غسل و کفن بىنياز شد
از چار سو رسيد به او ناوک سهپر
چندان که شاه عرصه دين، شاهباز شد
گردن چنان فراخت که بگذشت از سماک
رمح سنان چو از سر شه سرفراز شد
آن دم ببست راه فلک از هجــــوم آه
کافتـاد راه قافـــله غـــم به کربـــلا
زينب چو ديد پيكرى اندر ميان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بيحد جراحتى، نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكرى، نتوان ديدنش كه چون
خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هماى
پيكان از او دميده چو مژگان كه از جفون
گفت: اين به خون تپيده نباشد حسين من
اين نيست آن كه در بر من بود تاكنون
يك دم فزون نرفته كه رفت از كنار من
اين زخمها به پيكر او چون رسيد؟ چون؟
گر اين حسين، قامت او از چه بر زمين؟
ور اين حسين، رايت او از چه سرنگون؟
گر اين حسين من، سر او از چه بر سنان؟
ور اين حسينِ من، تن او از چه غرق خون؟
يا خواب بودهام من و گم گشته است راه
يا خواب بوده آن كه مرا بوده رهنمون
مي گفت و مىگريست كه جانسوز نالهاى
آمـد ز حنجــر شه لــب تشنــگان بــرون
كاى عندليــب گلشـــن جــــان، آمدى، بيا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدى، بيا
آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب
چون خاك، جسم پاك برادر به بر كشيد
بر سينهاش نهاد رخ خود، چو آفتاب
گفت: اى گلو بريده! سر انورت كجاست؟
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟
اى مير كاروان گه آرام نيست، خيز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من يك تنِ ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بي حميّت و دهري پر انقلاب
از آفتاب پوشمشان، يا ز چشم خلق؟
اندوه دل نشانمشان، يا كه التهاب؟
گر دل به فرقت تو نهم، كو شكيب و صبر؟
ور بي تو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟
دستم ز چاره كوتــه و راه دراز پيش
نه عمر من تمام شود، نه جهان خراب
لختى چو با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و سر شكوه باز كرد:
كاى گوهرى كه چون تو نپرورده نُه صدف
پروردگانْت زار و تو آســوده در نجف؟
دارى خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد؟
افتاد شاهباز تو از شـرفة شرف
تو ساقى بهشتى و كوثر به دست توست
وين كودكان زار تو از تشنگى تلف!
اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اى دستگير خلق! نگاهى به اين طرف
اين نور چشم توست كه ناوكزنان شام
دورش كمان گشاده چو مژگان كشيده صف
تا كى جوار نوح؟ لب نوحه برگشا
يعقوبسان بنال كه شد يوسفت ز كف
چندين چو شكوههاى دلش بر زبان گذشت
زان تن ز بيم طعنة شمر و سنان گذشت
در كوفه كاروان عزا چون گذار كرد
دوران، ستيزههاى نهان آشكار كرد
شد كربلا ز درد اسيرى ز يادشان
و اندوهشان زمانه يكى بر هزار كرد
بردند خوارشان به بر زادة زياد
ناكس چو ديد خوارىشان، افتخار كرد:
«كاى آل بوتراب چو بر حق نبودهايد
رسوا نمودتان حق و، بىاعتبار كرد!»
طاقت ز دست زينب بيدل عنان ربود
گفت: اى لعين! عزيز خدا را كه خوار كرد؟
شكر خدا كه دولت پاينده زانِ ماست
ناحق كسى كه تكيه به ناپايدار كرد
خواريم پيش خلق و به نزد خدا عزيز
ما را خدا ز روز ازل كامکار كرد
فردا كه بهر ما و تو محشر به پا شود
بينى كه كردگار، كه را شرمسار كرد
در خشم رفت و خواست كه زارش به خون كشد
ترسيد از آن كه بار مكافات، چون كشد
چون شام جاى عترت شاه شهيد شد
صبحى براى روز قيامت پديد شد
عهد ستم به آل نبي باز تازه گشت
پيمان غصه با دل ايشان جديد شد
اسلام را به كفر شد آميزش آن زمان
كان سر فروغ بزم يزيد پليد شد
چون گوى آفتاب كه شد زيور سپهر
آذين تشت زر، سر شاه شهيد شد
انديشه شهادت زينالعباد كرد
دوزخصفت به نعرة «هل من مزيد» شد
زينب چو اين مشاهده بنمود، شد ز هوش
يكباره از حيات جهان نااميد شد
زد جيب جامه چاك و به سر برفشاند خاك
فرياد بركشيد و به پيش يزيد شد
گفت: اى يزيد! ظلم به ما بيش ازين مكن
حق را به خود زياده بر اين خشمگين مكن
چون خيمه زد ز شام به يثرب، امام ناس
آسوده گشت عترت پيغمبر، از هراس
يعقوب اهل بيت نبى با بشير گفت
كاين مژده را به مژدة يوسف مكن قياس
رو در مدينه، قصه يوسف بگو به خلق
وز گرگ و پيرهن، سخنى گوى در لباس
آمد بشير و، آمدنِ شه به خلق گفت
آشوب حشر كرد عيان از هجوم ناس
ديدند مردمى ز مصيبت سياهپوش
ديدند خيمهاى ز عزا قيرگون پلاس
آن يك ز روى خويش خروشان تــُرُش جگر
وين يك زموى خويش پريشان تــُرُش حواس
يك كاروان ز زن، همه مردانشان قتيل
يك بوستان دُروده رياحينشان به داس
آن يادگار آل عبا، شمع انجمن
اهل مدينه، واقعهپرسان به التماس
برخاست زآن ميان و قيامت به پا نمود
يعنــــى بيــان واقــــعه كربـــلا نمود