
روایت زنی که برای شیعه بودن سختیهای زیادی را تحمل میکند, غربت به قصد قربت
عصر شیعه : «می میت تو» اسم برمیاییاش است. معنایش چیزی معادل «فرزانه»، اسمی است که ما با آن میشناسیمش. متولد سال ۱۹۷۹ میلادی است. یعنی حدود ۱۳۵۸ شمسی. خانوادهاش مهاجر بودند. پدر از هند و مادر از پاکستان. پدر اهل سنت و تاجر او همه زمینههای معنوی و مادی را برای رشد پنج فرزندش فراهم کرده بود.
«می میت تو» اسم برمیاییاش است. معنایش چیزی معادل «فرزانه»، اسمی است که ما با آن میشناسیمش. متولد سال ۱۹۷۹ میلادی است. یعنی حدود ۱۳۵۸ شمسی. خانوادهاش مهاجر بودند. پدر از هند و مادر از پاکستان. پدر اهل سنت و تاجر او همه زمینههای معنوی و مادی را برای رشد پنج فرزندش فراهم کرده بود. تقید پدر به انجام تکالیف دینی، دختر سوم را زود نمازخوان و مکلف کرده بود، اما پدر خبری از شک قلبی و ایمان متزلزل دخترش نداشت و دستهایش برای کمک به او خالی بود؛ «من نماز میخواندم ولی به یقینم شک داشتم. ارتباطم با خدا خوب نبود. آرامش نداشتم. نمیتوانم بگویم این شک چه بود، ولی بعد از شیعه شدن فهمیدم.» آشنایی با پسری شیعه و همسن و سال خودش در آموزشگاه کنکور او را در آستانه تغییر مسیر زندگیاش قرار داد؛ «طبیعی بود پدرم مخالف باشد، ولی به یک شرط به این ازدواج رضایت داد، اینکه من بتوانم شوهرم را هممذهب خودم کنم. من هم قبول کردم.» دو سال تلاش فرزانه برای سنیکردن شوهرش نتیجه معکوس میدهد؛ «شوهرم گفت تو تحقیق کن و اگر توانستی مرا قانع کن که سنی شوم.» همین جمله انگار کافی بود تا انگیزه او برای تلاش چندبرابر شود. از لابهلای همین تحقیقات و کتابخانه رفتنها بود که محق بودن شیعه برای او نمایان شد.
نگاه نو
از اینجا به بعد زندگیاش یک راهنما میخواست. کسی که بتواند بیشتر از کتاب به او کمک کند. کسی که بیاید و نقش بی بدیلی در زندگی او داشته باشد. کسی که اگر سر نمیرسید احتمالاً تمام تلاشهای فرزانه هم بیفایده میشد؛ «دخترخاله شوهرم_شهناز_ در جامعه الزهرا درس خوانده بود و برای تبلیغ آمده بود پیش ما. با من درباره احکام و اصول عقاید صحبت میکرد چون کتابهایش به زبان فارسی بود؛ من هم فارسی یاد گرفتم. اولین مراسمی که به پیشنهاد شهناز شرکت کردم مراسم بیستویکم ماه رمضان بود. حال عجیبی داشتم.» به برکت شب بیستویکم و نام امام علی (ع) بود که یقینی که ذرهذره در باور فرزانه آمده بود یکباره و یکجا در وجودش نشست و جان گرفت. جایی برای شک نمانده بود. او شرط پدرش را باخته بود. بهجای شوهرش، خودش جذب و دلباخته مذهب او شدهبود و انگار نه با مذهب که با دین جدیدی آشنا شده باشد. «شهناز آیه قرآن درباره حجاب را به من گفت. من همیشه قرآن میخواندم اما هیچوقت نگاهم این نبود که قرآن و خدا از ما حجاب خواستهاند. اولین قدمی که برداشتم گذاشتن حجاب بود. شوهرم خیلی خوشش نیامد. خانواده خودش هم اهل حجاب نبودند.» شیعهشدن عروس خانواده بهانهای شده بود برای تجدید نظر آنها در دینشان. «بعد از شیعه شدن من، آنها هم علاقهمند شدند. برایشان جالب بود که یک سنی آمده و شیعه شده، روی انجام همه دستورات دین هم تاکید دارد. چندوقت بعد مادر و خواهرشوهرم هم حجاب گذاشتند. مادرشوهرم معلم بود و چون تدریس باحجاب ممنوع بود، قید کار را زد ولی از حجاب نگذشت.»
هجرت بزرگ
باور به مذهب جدید در قلب فرزانه ریشه دوانیده، رشد کرده و برای محکم و بارور شدن نیازمند خوراکی عمیقتر و بیشتر از آن چیزهایی بود که از شهناز آموخته بود؛ «آنموقع از ایران میآمدند و با علاقهمندانی مثل من مصاحبه میکردند و در صورت قبول شدن به حوزههای علمیه دعوت میشدیم. همه را هم مجرد دعوت میکردند. دختر اولم سمیه آنموقع دوسالش بود که من تصمیم سخت هجرت به ایران را گرفتم. دخترم را به شوهرم سپردم و همراه خواهرش -که او هم پذیرفته شدهبود- راهی مکتبالنرجس مشهد شدیم. مادرشوهرم زمین کوچکی که هدیه بازنشستگیاش بود را فروخت و هزینه سفر من و دخترش کرد. سه سال سخت و پر دلتنگی بر من گذشت. نمیدانم چطور توانستم تحمل کنم. فقط از خود امام رضا (ع) خواستم که توان و صبر به من بدهد. گفتم من که آمدم، خانوادهام را هم شما بیاورید. سه سال بعد شوهرم به کمک یک دوست پاکستانی آمد ایران. مهر امام رضا (ع) به دل او هم افتاد و تصمیم گرفت ماندگار ایران و طلبه جامعهالمصطفی شود.»
خار چشم خانواده
خانواده مقید اهل سنت قید پیوندی که با دخترشان داشتهاند را میزنند. از او رو برمیگردانند. در خانه را به رویش میبندند. انگار اصلاً چنین دختری نداشتهاند؛ «پدرم رفت و آمد من به خانهاش یا مادرم به خانه من را ممنوع کردهبود. مادرم هروقت من را در خیابان یا جایی دیگر میدید پنهانی میآمد و درگوشی نصیحتم میکرد و میگفت هنوز هم دیر نشده. شوهرت را ول کن و برگرد. دخترت را هم بده به خودشان. من اعتقادم قوی بود. میگفتم که من برنمیگردم. نمیدانستم که میتوانم تقیه هم کنم.» سالها بعد که بهعنوان مبلغ به میانمار برگشت و قرار بود شهناز دخترانی مثل خودش باشد، برخورد خانواده سختتر و بدتر بود. او را مایه آبروریزی میدانستند. «در فرهنگ ما نبود که کسی بعد از ازدواج درس بخواند. پدرم بهخاطر تجارتش معروف و آبرومند بود. بهخاطر همین کار من بیآبرویی بهحساب میآمد.»
پدر و برادرانش در این سالها بهواسطه تبلیغ گسترده وهابیت، وهابی و مبلغ آن شدهبودند. ولی هنوز حفظ این رابطه گسسته برای فرزانه اهمیت داشت؛ «بهخاطر مریضی پدرم تقیه کردم که بتوانم او را ببینم. وجود چیزهایی مثل حجاب و نماز اول وقت در من و دخترانم برای پدرم خوشایند بود. اینها چیزی بود که او همیشه برای بچههایش میپسندید و حالا با دیدنشان در من خوشحال میشد. یکی از خواهرانم به پدرم گفتهبود که من تقیه کردهام و هنوز شیعهام. پدرم خیلی عصبانی شد و من را از خانهاش بیرون کرد.» چندماه بعد با فوت مادرش ذره امیدی که برای حفظ این طناب نیمهپاره داشت، به کل قطع شد. حضور و تبلیغ فرزانه و دخترانش در میانمار آنقدر خار در چشم خانواده پدریاش بود که او را تهدید کردند: «گفتند اگر یکبار دیگر تو را اینجا ببینیم خودت یا بچههایت را میکشیم.»
تلخی شیرین
اتباع کشورهای دیگر در ایران امکان کسب شغل رسمی ندارند. همسر فرزانه با تمام شدن درسش مجبور به بازگشت به میانمار شد. او نمیتواند به ایران بیاید و فرزانه و چهاردخترش هم درحالیکه کمتر از یک ماه به پایان ویزای اقامتشان مانده، از تهدید پدر و برادرانش نمیتوانند به آنجا برگردند. با وجود این مشکلات الحمدلله گفتن از زبان او نمیافتد؛ «هروقت سوار ماشین میشوم تا به حرم برسم شکوه و گلایهها را در ذهنم مرور میکنم ولی وقتی میرسم دهنم بسته میشود. هرچه به حضرت معصومه (س) میگویم از نعمت هدایت و رحمت است.»