
در عمر 65 سالهام يك شب نان گدايي خوردم
عصر شیعه - حجتالاسلام والمسلمين محسن قرائتي از مفسران قرآن و از مبلغان موفق اسلامي، بيش از 30 سال است كه به تدريس علوم و معارف قرآني با زباني شيرين و همهفهم ميپردازد.
برنامه تلويزيوني حجتالاسلام قرائتي با عنوان «درسهايي از قرآن» پنجشنبه هر هفته پس از خبر ساعت 19 از شبكه اول سيما پخش ميشود كه تكرار آن روزهاي جمعه ساعت 14:30 از شبكه سيماي قرآن مشاهده است.
اين خطيب مشهور و توانا، شب گذشته در حاشيه برنامه خود با موضوع «وقف» به خاطره جالبي از دوران طلبگي خود اشاره كرد كه مشروح آن در پي ميآيد:
من يك قصه دارم براي خودم بگويم. خدا همهي اموات را رحمت كند. پدر من، من را فرستاد طلبه شوم. خوب پنجاه سال پيش كه من طلبه شدم، من 15 سالگي طلبه شدم، الآن 65 سالم است. 50 سال پيش آخوندي خيلي شغل عرض كنم به حضور جنابعالي كه ضعيفي بود. هنوز هم ضعيف است. جز عدهاي كه مسئول هستند و حالا يا قاضي هستند، يا واعظ هستند، يا نويسنده هستند، بالاترين حقوق طلبههاي قم دويست، سيصد تومان بيشتر نيست. باسواد ترين طلبههاي قم كه دو سه برابر خيليها درس خوانده باشد، حقوقش دويست، سيصد تومان بيشتر نيست. بله حالا يك عده وكيل مي شوند، وزير مي شوند، واعظ ميشوند، نويسنده ميشوند، آنها ديگر نجات پيدا ميكنند. ولي بدنهي طلبهها زندگيشان روي شمعك است. پدر من كه من را فرستاد طلبه شوم، خيلي از مردم او را ترساندند. كه اين طلبه شد گرسنگي، بدبختي، تو بازاري هستي چرا پسرت را آخوند كردي؟
و حتي يادم هست يك پيرمرد تاجر در مغازه آمد، اين را بچه بودم و اين را ديدم. گفت: حاجي! به پدرم گفت: اشتباه كردي پسرت را آخوند كردي. پس اشتباه دوم را نكني. گفت: اشتباه دوم چيست؟ گفت: اگر خواستي زنش بدهي حتماً زن سيدش بده. كه مردم بگويند: زنش سيد است، به خاطر سيدي زنش به او خمس بدهند. آنوقت اين سر سفرهي خانمش بنشيند و زندگي كند كه من آن روز خيلي اذيت شدم. خيلي در دوران نوجواني گفتم: خدايا يعني آخوند بايد اينطور گرسنگي بخورد، كه اگر خواست زن بگيرد، زن سيد... زن سيد ارزش است ولي نه به خاطر اينكه مثلاً به اسم زن من، خمس به زن من بدهند، آنوقت من سر سفرهي زنم...
از بس ترسانده بودند، ايشان ما كه طلبه نجف بوديم، امام تركيه بود، من آن زمان طلبهي نجف بودم. پدر ما يك پولي فرستاد گفت: برو مكه كه من خاطرم جمع باشد. تو ديگر فقير نميشوي. چون حج آدم را از فقر بيمه ميكند. چون با ماشين ميخواستيم برويم يك چهل تا نان گرفتيم، حدود يك ماه در سفر بوديم. كاروان كه نداشتيم. روي پاي خودمان بوديم. نان را خشك ميكرديم در كيسهي شكري كه رفت و برگشت نان خشك داشته باشيم. آنجا گفتم: چهل تا نان براي مكه ميخواهم. گفت: آخر شب بيا بگير. رفتيم چهل تا نان را روي دست ما گذاشت. بعد گفتم: يكي را هم بده امشب بخورم. گفتم: يكي بده امشب بخورم ندارد. خوب چهل تا نان است يكي را بخور. مثل كسي كه يك كاميون انگور دارد، بگويد: آقا يك نيم كليو هم بده خودم بخورم. از همان چهل... اصلاً ديدم سؤالم سؤال غلطي است. گفتم: آقا ببخشيد. من چهل تا نان دستم است يكي را ميخورم. يكي براي امشب، اين فكر، فكر غلطي است. آدمي كه چهل تا نان دستش است كه گرسنگي نميخورد. آمديم مدرسه، بنا است نانها خشك شود، اتاقم كوچك بود، اتاق بغلي نانها را پهن كرديم، اتاق خودمان رفتيم. خواستيم غذا بخوريم، رفتيم اين نان را برداريم ديديم اين اتاق بغلي در را بسته و رفته است. سفرهي خودمان نان نيست. دويديم بيرون نان بگيريم، ديديم در مدرسه را هم بستند. رفتيم برنج بپزيم، ديديم روغن نداريم. رفتيم بخوابيم ديديم گرسنهمان است.
شصت ـ هفتاد تا اتاق بود، همه چراغها خاموش، سه تا اتاق روشن بود. رفتم گفتم: آقا نان در سفرهي شما نيست؟ سفره را باز كردند يك ته نان سياه و ذراتي كه در سفره ميماند، در عمرم شصت و پنج سال است يك شب نان گدايي خوردم. و آن شبي بود كه چهل تا نان روي دست من بود. خدا ميخواست بگويد: حواست را جمع كن! ديگر نگويي؛ كسي كه چهل تا نان روي دستش است گرسنگي نميخورد!