
خط مشى و موقعيت امام صادق (ع)
عصر شیعه ـ ششمين امام معصوم در17 ربيعالاول سال83 ق در مدينه منوره به دنيا آمد. پدر ارجمندش حضرت محمد بن على الباقر (عليهماالسلام) و مادر گرانقدرش «ام فروه»، دختر» «قاسم بن محمد بن ابى بكر» بود.
نام مبارك آن حضرت «جعفر» و كنيههاى حضرتش ابوعبدالله، ابواسماعيل و ابوموسى بود. آن جناب را القاب بسيارى بوده كه از آن جمله صادق، فاضل، طاهر و قائم از همه برجستهترند.
امام صادق در دوران حيات جد بزرگوارش حضرت على بن الحسين (ع) به دنيا آمد و در آن تاريخ كه سيدالساجدين جهان را بدرود مىگفت، صادق آل محمد، كودكى دوازده ساله بود و به سال 114 ه.ق كه حضرت باقر(ع) رحلت كرد، وى 31 سال داشت و از آن تاريخ به بعد به مدت34سال امامت و راهبرى شيعيان را بر عهده گرفت.
از خصوصيات ظاهرى آن حضرت اين كه ايشان متوسط القامه، ميانه بالا، افروخته رو، داراى پوست سفيد، بينى كشيده و موهاى سياه و مجعد بوده و برصورت زيبايش خال سياههاشمى بود كه بر ملاحتش مىافزود. آن امام چهرهاى جذاب داشت و در نهايت جلالت و هيبت بود؛ چنان كه هر بينندهاى را مسحورخويش مىساخت.
انتقال امامت به حضرت صادق
از آن امام نقل شده است: «در آن دم كه پدرم ديده از ديدار فرو مىبست، رو به من كرده فرمود: «چند تن گواه بر بالين من حاضر كن». من نيز چهار نفر از رجال برجسته قريش را كه در ميان ايشان «نافع» غلام «عبدالله بن عمر» نيز بود، پيش او آوردم. سپس فرمود: «بنويس، اين چيزى است كه يعقوب به پسرانش وصيت كرد كه اى پسران من، خدا دينش را براى شما برگزيده، مبادا كه جز بر سبيل اسلام از دنيا برويد.» آنگاه رو به من كرده فرمود: «اى جعفر، پس از مرگم تو اقدام به غسل و كفن من نما و با آن جامه كه در آن نماز جمعه مىخواندم، كفنم بپوشان و عمامهام را به سرم ببند و در دل خاك بند كفنم را باز كن. قبرم را چهارگوشه ساز و آن را چهار انگشت از زمين بالا بياور.» آنگاه به آن چهارتن گواه فرمود: « به خانههاى خويش بازگرديد. خدايتان رحمت كند.»
امام صادق(ع) ادامه مىدهد: من گفتم: «پدر جان، چه چيز در اين جريان بود كه لازم بود بر آن گواه گرفته شود؟» فرمود: «پسر جان، مىخواستم همه بدانند كه پس از من زمام امور به مشيت كيست. دوست نمىداشتم كه در امامت تو شبهه و اشكالى به وجود بيايد.»
آرى، از آن زمان به بعد، در محيطى پرآشوب و در ميان اقيانوسى پرتلاطم، حضرت صادق، سكاندار كشتى شيعيان آل محمد(ص) مىگردد. كشتىيي كه از جور زمانه آسيبها ديده و زخمها برداشته بود و اكنون در ميان گرداب حوادث روزگار، راه خويش را به سوى ساحل آرامش مىپوييد.
آغاز امامت آن حضرت مصادف با عصر خلافت «هشام بن عبدالملك» است. او از سال 105هـ?.ق به خلافت رسيده و مردى بسيار زشت روى و زشت خوى بود. در آن زمان سال نهم خلافتش را در اوج رذالت و پستى و در نهايت خشونت و سنگدلى سپرى مىكرد. اما در سال 125 ق با به هلاكت رسيدن هشام، دوران خلافت ننگين او كه آكنده از ظلم و جور نسبت به آل على عليهمالسلام، و فساد و تباهى بود به پايان رسيد و پس از او زمام امور مسلمين به دست بىكفايت مردى ديگر از بنىمروان يعنى «وليد بن يزيد بن عبد الملك» افتاد.
وليد به شرابخوارى و بىبند و بارى معروف بود و به نقل مورخين در اواخر عمرش به كيش «مانى» گرويده و علناً به انكار خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، مىپرداخت و سرانجام به خاطر همين اعتقادات و اعمالش مردم بر او شوريده و او را به قتل رساندند.
با هلاكت «وليد بن يزيد» در سال126 ق، دو خليفه ديگر بر مسند خلافت نشستند، اما اوضاع زمانه چنان آشفته و پرآشوب بود كه در مجموع خلافت آنها به هشت ماه هم نرسيد و در سال127 ق، «مروان بن محمد» معروف به «مروان حمار» از استان جزيره به دمشق حمله كرد و خلافت را به دست گرفت.
مروان به قصد تحكيم اساس سلطنت خود و بازگرداندن قدرت و شوكت از دست رفتة دولت بنىاميه و بنىمروان، دست به كشتارها و سخت گيريهاى بسيار زد، اما بى خبر بود كه دوران اقتدار بنىاميه به سر آمده و تاريخ در انتظار رو شدن برگ تازهاى از دفتر پرماجراى حكمرانان پس از رسول اكرم صلىاللهعليه و آله است.
در آن زمان كه «مروان بن محمد» در منطقه جزيره درگير جنگ با خوارج بود، در خراسان غوغايى ديگر برپا بود و سفيران بنىعباس در حال گرفتن بيعت از مردم براى يارى خود بودند و رفته رفته شعله قيام بالا مىگرفت.
بالاخره پس از سالها جنگ و خونريزى ميان بنىعباس و بنىمروان در سال 132 ق «مروان حمار» به قتل رسيده و سرش را به نزد «ابوالعباس سفاح» مىبرند و اين پايان حكومت هزارماه بنىاميه و بنىمروان و آغاز خلافت بنىعباس بود.
استقرار خلافت عباسيان
با استقرار خلافت عباسى، « ابوالعباس سفاح» بر مسند خلافت تكيه مىزند. او در دوران چهارساله خلافتش به انتقام از آل اميه پرداخته و هر كه از بزرگان آنان باقى مانده بود به قتل مىرساند و سرانجام در سال136 ق به مرض آبله از دنيا رفته و برادرش «ابوجعفر عبدالله» معروف به «منصور دوانيقى» به خلافت مىرسد.
او نيز اگرچه در ابتدا به شيعيان آل على(ع) تمايل نشان مىدهد، اما پس از مدتى يكباره تغيير روش داده و سيره اسلاف اموى خود را پى مىگيرد تا حدى كه عهد منصور را يكى از پراختناقترين دورههاى تاريخ اسلام برشمردهاند؛ دوران پر وحشتى كه حكومت ارعاب نفسهاى مردم را در سينهها حبس كرده و ترس و دلهره همه جا را فرا گرفته بود.
امام صادق، ده سال از اواخر عمر خود را در دوران خلافت منصور سپرى ساخت. در حالى كه جاسوسان و ايادى منصور، روابط، ملاقاتها و درس و بحث او را از هر نظر تحت مراقبت شديد داشته و هر روز بر اساس گزارشهاى بىاساس، آن حضرت را با آن همه شكوه و عظمت و با آن همه قدر و منزلت به پيش كثيفترين و جلادترين مرد روزگار احضار كرده و مورد بازخواست قرار مىدادند. گاهى به ساحت مقدسش جسارت و اهانت روا داشته و گاه او را تهديد به قتل و كشتار شيعيان مىنمودند و بدين وسيله امام را مجبورمىساختند كه به خاطر حفظ خون شيعيان و پيروان خود هم كه شده است، حقايق را حتى به صورت غيرعلنى هم به دوستان خود نرساند و از اينرو پيوسته از ياران و شيعيان خويش مىخواستند كه مواظب جاسوسان و خبرچينان باشند و مطالب مهم را جز به افراد شايسته و مورد اطمينان خود بازگو نكنند.
اين است كه شاعرى عرب درباره فجايع بنىعباس مىگويد: «آرزو مىكنم كه جور و ستم بنىمروان مستدام مىگرديد و آرزو مىكنم كه اى كاش عدالت گسترى بنىعباس آتش مىگرفت و از ميان مىرفت».
و به راستى كه اين شاعر به گزافه سخن نرانده است؛ چرا كه تعداد ساداتى كه از نسل حضرت فاطمه عليهاالسلام در زمان منصور به قتل رسيدند، در تمام مدت خلافت بنىاميه بىنظير است. و بالاخره در ماه شوال سال 148 ق منصور برگ ديگرى بر دفتر زندگانى ننگين و خيانت بار خود افزود و با مسموم ساختن معصوم هشتم و امام ششم شيعيان، امتى را از فيض آن امام محروم و خود را براى هميشه مشمول لعنت الهى ساخت.
وضعيت اجتماعى، سياسى و فرهنگى امپراطورى اسلام
رژيم بنىاميه درساليان آخر زندگى امام باقر(ع) و نيز سالهاى آغاز امامت فرزندش امام صادق(ع)، يكى از پرماجراترين فصول خود را مىگذرانيد. قدرتنمايىهاى نظامى در مرزهاى شمال شرقى (تركستان و خراسان)، شمال (آسياى صغير و آذربايجان) و مغرب (آفريقا و اندلس و اروپا) از سويى و شورشهاى پى در پى در نواحى عراق عرب، خراسان و شمال آفريقا كه عموما يا به وسيله بوميان ناراضى و زير ستم و گاه به تحريك يا كمك سرداران اموى به پا مىشد.
از سوى ديگر، وضع نابسامان و پريشان ملى در همه جا و مخصوصاً در عراق، مقر تيولداران بزرگ بنىاميه و جايگاه املاك حاصلخيز و پربركت كه غالباً مخصوص خليفه يا متعلق به سران دولت او بود و حيف و ميلهاى افسانهاى هشام و استاندار مقتدرش خالد بن عبدالله قسرى در عراق و بالاخره قحطى و طاعون در نقاط مختلف از جمله خراسان و عراق و شام و... حالت عجيبى به كشور گستردة مسلمان نشين كه به وسيله رژيم بنىاميه و به دست يكى از معروفترين زمامداران آن اداره مىشد، داده بود. بر اين همه بايد مهمترين ضايعه عالم اسلام را افزود؛ ضايعه معنوى، فكرى و روحى.
در فضاى پريشان و غمزدة كشور اسلامى كه فقر و جنگ و بيمارى همچون صاعقه برخاسته از قدرت طلبى و استبداد حكمرانان اموى بر سر مردم بينوا فرود مىآمد، مىسوخت و خاكسترمىكرد؛ پرورش نهال فضيلت و تقوى، اخلاق و معنويت چيزى در شمار محالات مىنمود. رجال روحانى و قضات و محدثان و مفسران كه مىبايست ملجا و پناه مردم بينوا و مظلوم باشند، نه فقط به كار گره گشايى نمىآمدند، بلكه غالباً خود نيز به گونهاى و گاه خطرناكتر از رجال سياست، بر مشكلات مردم مىافزودند.
نامآوران و چهرههاى مشهور فقه، كلام، حديث و تصوف از قبيل: «حسن بصرى»، «قتادة بن دعامه»، «محمد بن شهاب زهرى»، «ابن بشر» و «ابن ابى ليلى» و دهها تن از قبيل آنان در حقيقت مهرههايى در دستگاه عظيم خلافت و يا بازيچههايى در دست اميران و فرمانروايان بودند. تأسفآور است اگر گفته شود كه بررسى احوال اين شخصيتهاى موجه و آبرومند در ذهن مطالعهگر آنان را در چهره مردانى سر در آخور تمنيات پليد، همچون قدرتطلبى، نامجويى و كامجويى و يا بينوايانى ترسو، پست و عافيتطلب يا زاهدانى رياكار و ابله و يا عالم نمايان سرگرم مباحثات خونين كلامى و اعتقادى مجسم مىسازد.
قرآن و حديث كه مىبايست نهال معرفت و خصلتهاى نيك را زنده بدارد، به ابزارى در دست قدرتمندان يا اشتغالى براى عمر بىثمر اين تبهكاران و تبه روزان تبديل شده بود.
اين چنين اوضاع آشفته سياسى - اجتماعى زمينه مناسبى شده بود براى وقوع حركتها و قيامهاى اصلاحطلبانه، اگر چه در اين ميان انگيزهها و اهداف قيام يكسان نبودند، ولى در هر حال مردم هر روز شاهد بودند كه در گوشهاى از سرزمين پهناور اسلامى كسى علم مخالفت و مبارزه با نظام حاكم را به دست گرفته و داعيه دار احقاق حقوق مظلومان و ستمديدگان مىشود.
بر همة خصوصيات اين زمان پرآشوب اضافه كنيد ايجاد فرقهها و گروههاى بىشمار با عقايد و انديشههاى گوناگون و متضاد و نحلههاى مختلف كلامى و فقهى. صوفى پيشهها و زاهد نمايانى كه براى خود طرحى نو در افكنده بودند. رواج انديشههاى مادى و ضدخدايى و بالاخره سيل بنيان كن افكار و عقايد نوينى كه از آن سوى مرزها ايمان فطرى مسلمانان را مورد هجوم قرار داده بود.
در اين فضاى مسموم، خفه و تاريك و در اين روزگار پربلا و دشوار بود كه امام صادق عليهالسلام، بار امانت الهى را بر دوش گرفت و به راستى چه ضرورى و حياتى است امامت با آن مفهوم مترقى كه در فرهنگ شيعى شناخته و دانستهايم براى امتى سرگشته و فريب خورده و ستم كشيده در چنين روزگار تاريك و پربلا.
اين شمايى كلى بود از وضعيت زمان و سوانح روزگار در آن عصر پرماجرا؛ اما اين كه در اين ميان، امام چه نقشى را بر عهده مىگيرند و چه اهدافى را دنبال مىكنند، خود بحث مفصلى است كه اين مجال را فرصت طرح دقيق و كامل آن نيست و ما تنها اشاراتى گذرا به آن خواهيم داشت. اما پيش از آن لازم ديديم كه در حد يك شناخت اجمالى، ساير حركتهايى را كه با اهداف اصلاح طلبانه در آن روزگار وجود داشتند، بررسى نماييم تا هر چه بهتر به صحت تدابير اتخاذ شده از سوى امام صادق واقف شويم.
قيامها و حركتهاى اصلاحطلبانه
پيش از اين گفتيم كه نيمه اول قرن دوم هجرى شاهد وقوع قيامها و حركتهاى مسلحانه متعددى بر ضد دستگاه اموى بود كه در اين ميان نقش انقلابيون علوى حائز اهميت بسيارى است. بسيارى از انقلابيون علوى سعى داشتند با فداكارى و نثار خون خود، وجدان خفته جامعه اسلامى را بيدار سازند و جامعه را به طريق صحيح خود كه همانا حاكميت امام معصوم بود برگردانند كه نمونة بارز ايشان امامزادگانى چون «زيد بن على بن الحسين» و فرزندش «يحيى بن زيد» هستند كه در نهايت اخلاص به حركتى شجاعانه در زمانه سكوت دست يازيدند، اگر چه به دليل نامناسب بودن شرايط جامعه براى چنين حركتهايى به نتيجهاى مطلوب دست نيافتند.
قيام زيد بن على بن الحسين
«زيد بن على بن الحسين». در زمان «هشام بن عبدالملك» خليفة سفاك اموى به خونخواهى جدش حسين بن على، و در اعتراض به سياستها و عملكردهاى ضد اسلامى خلفاى جابر اموى در عراق، دست به قيامى مسلحانه مىزند، اما بار ديگر تاريخ تكرار شده و مردم نابكار كوفه او را نيز چون جد بزرگوارش در ميان دشمنان بىيار و ياور رها مىسازند. زيد در سال 120 ق به شهادت مىرسد و پيكر مطهرش را تا مدتهاى مديدى بر دار نگه مىدارند؛ اما يك تن از آن بىوفا مردم به مخالفت بر نمىخيزند تا سرانجام به دستور هشام آن پيكر سر به دار را به آتش مىكشند و خاكسترش را بر باد مىدهند.
هنگامى كه خبر شهادت زيد بن على به امام صادق مىرسد، حضرتش را اندوهى عميق فرا مىگيرد و بسيار محزون مىشوند؛ به حدى كه آثار خون و اندوه به وضوح در چهرهشان نمايان مىگردد و آن حضرت دستور مىدهد كه از مال خود، هزار دينار در ميان خاندان كسانى كه با زيد كشته شدهاند پخش كنند.
امام صادق(ع)، در وصف جناب «زيد بن على بن الحسين» مىفرمايد: «خداوند عمويم زيد را رحمت كند. او مردم را به سوى «رضاى آل محمد» دعوت مىكرد و اگر پيروز مىگرديد، در پيشگاه خدا عهد خود را وفا نموده و به آنچه گفته بود عمل مىكرد.
قيام يحيى بن زيد
يحيى پسر زيد، دنبالة فعاليت پدر را گرفت و به منظور نجات و پيروزى هواداران مهاجر كوفى كه «حجاج بن يوسف» و ديگر امراى اموى عراق آنان را به خراسان تبعيد كرده بودند، به اين استان دوردست رفت، ولى او نيز به سال 125 ق پس از چند سال مبارزه و تلاش به همان سرنوشت پدر مبتلا گرديد.
اما قيامهاى ديگرى هم از سوى علويان واقع مىشد كه به دليل اهداف جاه طلبانه و خودپسندانهاى كه در رهبران اين قيامها وجود داشت، هرگز مورد تأييد و رضايت امام صادق واقع نگرديد؛ كه از جمله مىتوان به جنبش مسلحانه نوادگان امام حسن مجتبى(ع) اشاره کرد.
قيام نوادگان امام حسن مجتبى
«عبدالله محض» كه پسرزادة امام حسن مجتبى(ع) بود، همواره براى به قدرت رساندن پسرانش تلاش مىكرد و پسر خود «محمد» معروف به «نفس زكيه» را قائم آل محمد مىخواند. از اينرو در پى فرصتى بود كه به اهداف خود جامة عمل بپوشاند و حتى به دنبال اين بود كه از امام صادق(ع) نيز براى پسرش بيعت بگيرد، اما امام در پاسخ او با لحنى خيرخواهانه فرمود: «من تورا اى پسرعمو به پناه خدا مىسپارم و هرگز به مصلحت شما نمىدانم كه در اين امر ( به دست گرفتن حكومت) دخالت كنيد. من مىترسم كه با اين اقدام، خود و خانوادهات به نابودى كشيده شويد.»