(
1231
)
امتیاز از

گوشههایى از اخلاق محمد کودکی، کفالت عبدالمطلب و ابوطالب، شبانی و تجارت
عصر شیعه : گرچه سيرهنويسان، مورخان و اصحاب حديث از صدر اول تا كنون جزئيات احوال رسول اكرم را در هزاران آثار و تأليفات خود گرد آوردهاند و منابع بسيار غنى و ارزنده در دسترس اهل تحقيق نهادهاند، ولى چون در بيشتر آنها خصوصيات زندگى آن حضرت نه بطور دسته بندى و منظم، بلكه در ضمن مطالب ديگر به شكل پراكنده ذكر شده است.
اطلاع يافتن بر آن بر همه كس آسان نيست و نيز اغلب اين آثار به زبان عربى است و جز اهل آن زبان ديگران قادر به استفاده از آن نيستند؛ به علاوه زندگانى ماشينى اين عصر كه مىبايست وقت و فراغت بيشترى براى افراد بشر ذخيره كند برخلاف انتظار موجب كمى فرصت شده و مردم را از صرف وقت به خواندن تأليفات مفصل باز داشته است. بنابراين نگارنده با توجه به اهميت موضوع و اعتراف به كم بضاعتى خود، مىكوشد به اندازهاى كه در حوصله يك مقاله است، خلاصهاى از روش زندگانى آن حضرت را مطابق آنچه كه مورد اتفاق و يا مشهور در ميان مورخان و معتمدان اصحاب حديث است بطور فشرده در دسترس علاقهمندان قرار بدهد و بار ديگر به قصور و ناتوانى خود اعتراف مىنمايد.
آب دريا را اگر نتوان كشيد هم بقدر تشنگى بايد چشيد
در كودكى
هنگامى چشم به جهان گشود كه پدرش عبدالله در سن جوانى دور از زاد و بوم و خويشاوندان خود سر به زير خاك فرو برده بود، بى آنكه بداند چه ميراث گرانبهائى براى عالم انسانيت از خود باقى گذاشته است. عبدالله محبوبترين فرزندان عبدالمطلب بود و صد شتر قربانى فداى او كرده و به مستمندان بخشيد. او از سفر تجارت شام برنگشت و در شهر مدينه پس از چند روز بيمارى درگذشت و در خانه يكى از قبيله بنىالنجار به خاك سپرده شد. عبدالمطلب از صدمه اين مصيبت سخت اندوهگين گرديد و عكس العمل آن همه اندوه باطنى و سوز دل به صورت مهر و عشق سرشار متوجه نواده نوزادهاش، يگانه يادگار عبدالله گشت و آرامش خاطر افسرده را در وجود او مىيافت. روز هفتم تولدش نام او را محمد نهاد و اين اسم در ميان عرب شايع نبود و به نظر آنان غريب مىنمود و در جواب آنها مىگفت آرزومند و اميدوارم كه اين فرزند من در پيشگاه خالق آسمانها و هم در نظر خلق روى زمين پسنديده و ستوده شود.1 گوئى در باطن امر از سرنوشت او آگاهى داشت و اين اسم كه با مسمى مطابقت مىنمود بر او الهام شده بود.
رسم و عادت اعيان قريش چنين بود كه فرزندان خود را به زنان نجيب باديهنشين به شيرخوارى مىسپردند و به تجربه دريافته بودند كه زندگى در هواى سالم و فضاى آزاد در پرورش نيروى جسمانى، رشد عقلى، فصاحت گفتار و دليرى كودكان اثر بسزائى دارد. به همين سبب عبدالمطلب حضانت و پرستارى او را به حليمه دختر عبدالله بن حارث كه از خاندان اصيل قبيله سعد بود واگذار كرد. او قريب شش سال در ميان قبيله بسر مىبرد و با گذشت زمان رشد عقلى و جسمانيش فزونى مىيافت و از هر جهت از همسالان خود برومندتر شد و در نظافت، شادابى و علوطبع بر همه امتياز داشت. در شش سالگى تسليم كرد. اين بانوى گرامى از حسرت و اندوه مرگ شوهر محبوب خود همچنان مىسوخت و فكر يتيمى اين يگانه فرزند نيز دل نازك او را درهم مىفشرد.
او به حس وفادارى و به منظور تخفيف آلام قلبى و تجديد عهد از تربت همسر ناكامش بار سفر دور و دراز مدينه را بست و فرزند دلبندش را نيز همراه برد تا چون دست نوازش پدر و سايه او را بر سر نديده و لبخندى به روى پدر نزده است بارى بر مزارش اشكى بريزد و با مادر مىنشست و شعلههاى دل آتشين را با آب ديدگان فرو مىنشاند. اين منظره جانفرسا در خاطر كودك نقش بسته بود و در موقع هجرت هنگام عبور از كوچههاى مدينه همينكه چشمش به آن خانه افتاد آن را بشناخت و گفت با مادرم در اين خانه منزل كرديم و اينجا قبر پدر من است.2
تألم قلبى و شكست روحى در بامداد زندگى زناشوئى كار خود را كرد و مرگ زودرس به سراغ آمنه آمد. در مراجعت به مكه در نيمه راه بيمار شد و در محلى به نام اَبْواء ديده از جهان فروبست و محمد از مادر نيز يتيم شد. ديگر خدا مىداند با از دست رفتن مادر در عين نيازمندى كه به وجود او داشت چه سوز و گدازى در دل نازك و حساس اين كودك شش ساله بر افروخته شد و چه اندوه فراموش نشدنى روح لطيفش را در هم فشرد و پژمرده ساخت. اينقدر مىدانيم كه پس از پنجاه و پنج سال در سفر عُمْرَةُ القَضاء همينكه گذارش به مزار مادر افتاد چنان اشك از ديدگانش فروريخت كه همه حاضران را به گريه انداخت و گفت مهر و محبت مادرم را به خاطر آوردم.3
در كفالت عبدالمطلب
اُمّ اَيْمَن او را به مكه رسانيد و به جدش عبدالمطلب سپرد. بى مادر شدن كودك حس شفقت و دلسوزى هرچه بيشتر عبدالمطلب را برانگيخت و عشق و علاقهاش نسبت به فرزندزاده فزونى يافت و او را از همه فرزندان خود بيشتر دوست مىداشت4 و هرگز از خود جدا نمىكرد و حتى در مجلس بزرگان قريش كه در مسجد الحرام منعقد مىشد و عبدالمطلب صدرنشين محفل بود او را بر روى مسند خود مىنشانيد و هرگاه عموهايش مىخواستند كودك را از جايگاه پدرشان به كنارى ببرند مانع مىشد و مىگفت فرزندم را آزاد بگذاريد و به الهام و يا فراست پيشگوئى مىكرد كه اين فرزند من آينده بس درخشانى دارد.5 اما آيا اين همه مهر و عطوفت پدر بزرگش مىتوانست خلأیى را كه از فقدان پدر و مادر در زندگانيش پديد آمده بود پر كند؟ هرگز نه، چه آنكه بارها اندوه و سوز دلش را در ضمن اين تعليم اخلاقى نمايان مىساخت و مىفرمود يتيمان را نوازش كنيد و غريبان را گرامى بداريد. من در كودكى به درد يتيمى مبتلا شدم و در بزرگى به رنج غريبى گرفتار گشتم6 و در تشويق آنها به دستگيرى اين دسته از محرومان اجتماع فرمود «هر كس يتيمى را سرپرستى كند و او را پرورش بدهد و به عرصه زندگى استقلالى برساند در دار آخرت با من همدرجه خواهد بود.»7
به قضاى الهى اين وضع جديد كه در زندگانيش پيش آمده بود و مىرفت كه آرامشى پيدا كند، ديرى نپائيد. هشت ساله بود كه روزهاى عمر عبدالمطلب به پايان رسيد و رخت از اين جهان بربست و غم تازه بر غمهاى كهن او افزود. اشكريزان به دنبال جنازه عبدالمطلب مىرفت و كلمهاى بر زبان نمىآورد.8 عنايت الهى تاب تحمل اين همه مصيبت را به او بخشيده بود و از هم اكنون او را براى مواجهه با محنتها و رنجها كه در دوران رسالتش پديد آمد آماده مىساخت. آرى كسى كه مىبايست غمخوار همه دردمندان و محرومان جهان باشد، لازم بود از همان اوان كودكى با غم و درد آشنا شود و به شكيبائى و بردبارى مجهز گردد.
در كفالت ابوطالب
عبدالمطلب در حال احتضار او را در بر گرفته و اشك مىريخت، رو به فرزند ارشد خود ابوطالب كه جانشين پدر، بزرگ خاندان هاشم و مورد احترام قبايل عرب بود كرده و گفت: فرزند به خاطر بسپار كه پس از من ازين درّ يگانه كه بوى دلاويز پدر نشنيده و از مهر مادر برخوردار نشده است سرپرستى و حمايت كنى و او را مانند دل و جگر خود از هر گزندى حفظ نمائى. من در ميان عرب كسى را سراغ ندارم كه پدرش مثل پدر او در بهار عمر، آرزوهاى جوانى را دور از زاد و بوم خود به گور ببرد و مادر او در حسرت، اندوه و ناكامى زندگى را بدرود كند و او را تنها بگذارد. آيا اين آخرين وصيت مرا درباره او مىپذيرى؟ ابوطالب گفت آرى پدر و خدا را بر آن شاهد مىگيرم. سپس دست خود را به دست پدر داده و به رسم بيعت پيمان بست. عبدالمطلب گفت اكنون ديگر مرگ بر من سبك و آسان شد و براى وداع بازپسين، نواده عزيزش را به سينه چسبانيد، او را بوئيد و بوسيد و نفس آخرين را فرو كشيد.9 اين رادمرد در حفظ حرمت و در حمايت برادرزاده خود متجاوز از چهل سال و تا دم مرگ با كمال شهامت و اخلاص و با فداكارى بى نظير همت گماشت و همسرش فاطمه نيز كه از شير زنان قريش به شمار مىرفت هماهنگ با شوهر به پرستارى او برخاسته و با مهر و محبت مادرانه كه هيچگاه رسول اكرم آن را فراموش نمىكرد در آسايش او بيشتر از اولاد خود كوشش مىنمود. رفتار و كردار او در خانه ابوطالب از همگان جلبنظر كرد و ديرى نگذشت كه مهرش در دلها جايگزين شد.10 او برعكس كودكان همسالش كه با موهاى ژوليده، چشمان آلوده و با رنگ پريده به حضور مىآمدند مانند بزرگسالان و كسانيكه در ناز و نعمت بسر مىبرند موهايش را مرتب مىكرد و سر و صورت خود را تميز نگه مىداشت، او به چيزهاى خوراكى مطلقآ حريص نبود، كودكان همكاسهاش چنانكه رسم اطفال است با دستپاچگى و شتابزدگى غذا مىخوردند و گاهى لقمه از دست يكديگر مىربودند ولى او به غذاى اندك اكتفا و از حرصورزى در غذا امتناع مىكرد.11 در همه احوال متانت بيش از حد سن و سال از خود نشان مىداد. بعضى روزها همينكه از خواب برمىخاست به سر چاه زمزم رفته از آب آن جرعهاى چند مىنوشيد و چون به وقت چاشت بصرف غذا دعوتش مىنمودند، مىگفت: احساس گرسنگى نمىكنم و ميل به غذا ندارم12 او نه در كودكى و نه در بزرگسالى هيچگاه از گرسنگى و تشنگى سخن به زبان نمىآورد.13 ابوطالب او را هميشه در كنار بستر خود مىخوابانيد. مىگويد «روزى به او گفتم رخت از تن بدر آور و داخل بسترت شو، ديدم دستور مرا با كراهت تلقى كرد و چون نمىخواست مخالفت بكند به من گفت عمو روى خود را از من بگردان تا بتوانم جامهام را بدر آورم. من از سخن او در اين سن و سال بسى متعجب شدم. من هرگز كلمه دروغ از او نشنيدم و كار ناشايسته و خنده بيجا از او نديدم. او به بازيچههاى كودكان رغبت نمىكرد و گوشهگيرى و تنهائى را دوست مىداشت و در همه حال متواضع بود.»14
شبانى گوسفندان
روزگارى كه در كفالت حليمه بسر مىبرد روزى از او پرسيد برادرانم (فرزندان حليمه) روزها به كجا مىروند؟ حليمه گفت گوسفندان ما را به چراگاه مىبرند. گفت من هم از امروز با آنها خواهم بود.15 در هفت سالگى او را ديدند كه خاك و كلوخ در دامن ريخته و در خانه سازى عبدالله بن جُدْعان به او كمك مىكند. در طول زندگانى او ديده نشد روزى را به بطالت بگذراند. در مقام نيايش هميشه مىگفت خدايا از بيكارگى، تنبلى و زبونى به تو پناه مىبرم.16 مسلمانان را به كار كردن تحريص مىنمود و مىفرمود «خدا كارگر امين را دوست مىدارد، عبادت هفتاد جزء دارد و بهترين آنها كسب حلال است. دعاى كسيكه در گوشه خانه بنشيند و از خدا بدون دست زدن به كارى روزى بخواهد مستجاب نمىشود.17 هرگاه يكى از شما بار هيمه بر دوش بكشد، بهتر از آن است كه از ديگرى چيزى بخواهد، پس آيا به او بدهد يا ندهد»18 و شايد به واسطه همين علاقه به كار و نيز براى اينكه خوش نمىداشت در ميان خانواده زندگى كند بى آنكه گوشهاى از امور زندگانى آنها را بر عهده بگيرد به شبانى گوسفندان ابوطالب پرداخت. 19 بعلاوه از اوان كودكى به فضاى آزاد و دامن صحرا انس داشت و فكر عزلت و انزوا در خاطرش قوت مىيافت، گوئى مُلهَم شده بود از هماكنون دور از تنگنا و جنجال شهر با ديده بصيرت به مطالعه كتاب آفرينش بپردازد و صفحات آن را با دقت ورق بزند، چه نيروى فكر نيز مانند امواج نور در فضاى آزاد بدون برخورد به مانع به خوبى پخش مىشود و گسترش مىيابد. از سوى ديگر سر و كار داشتن با اين جانوران زبان بسته و نگاهداريشان از آسيب درندگان و از خطر پرتگاهها و بازداشتن آنها از منازعه با يكديگر نوعى تمرين براى روش آيندهاش بود؛ مگر نمىبايستى عمرى با مردم نادان، گمراه، زبان نفهم و سرسخت روبرو گردد و از مهلكه هاشان برهاند. پيش از او هم برادرانش موسى و داوود روزگارى به شغل شبانى مىپرداختند20 و شبانى كار است نه عار.
در كار تجارت
چند سفر بازرگانى به سوى شام و يمن نمود و اولين سفرش به همراهى ابوطالب به شهر بَصرى بود. رموز كار تجارت را در ضمن آن فرا گرفت. در سفر آخرين، اجير خديجه شد و مال التجاره او را در شام به فروش رسانيد و با سود فراوان بازگشت. او هميشه جانب عدل و انصاف را رعايت مىنمود و دروغ و تدليس كه روش بيشتر بازرگانان است، هيچگاه در كارش نبود و هيچگاه در معامله با احدى سختگيرى نمىكرد.
سائب بن اَبى السّائب مىگويد «در دوران جاهليت در كار تجارت با او شريك بودم و او را از هر جهت بهترين شريكان يافتم، نه با كسى مجادله مىكرد و نه لجاجت مىنمود و نه كار خود را به گردن شريك خود مىانداخت»21 در راستگوئى و درستكارى آنچنان شهرت يافت كه همگى به امانت او اذعان داشتند و او را محمد امين مىخواندند.22 پس از بعثت كه قريش به عناد و دشمنى او برخاستند باز هم اموال خود را نزد او به امانت مىسپردند، چنانكه هنگام هجرت به مدينه، على را مأمور كرد در مكه بماند و امانتهاى مردم را به صاحبانش مسترد بنمايد. او صدق گفتار و اداء امانت را قوام زندگى مىدانست، مىفرمود اين دو در همه تعاليم پيغمبران تأييد و تأكيد شده است. امانت در نظر او مفهوم بسيار وسيع دارد و شامل همه كس در هر كارى است كه به عهده او واگذار شده است. مىفرمود «كلّكم راع و كلّكم مسؤول عن رعيته ـ همه شما يك نوع سرپرستى به عهده داريد و در آن مورد مسؤول هستيد»23
----------------------------------------------------------------------------------------
1 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 93.
2 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 95.
3 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 125.
4 ـ سيره احمد زينى، جلد 1، صفحه 29.
5 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 129.
6 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 59.
7 ـ صحيح مسلم، جلد 8، صفحه 222.
8 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 134.
9 ـ اعلام الورى، جلد 1، صفحه 23.
10 ـ روح الاسلام، صفحه 19.
11 ـ سيره احمد زينى، جلد 1، صفحه 80.
12 ـ امتاع الاسماع مقريزى، جلد 1، صفحه 8.
13 ـ سيره حلبی، جلد 1، صفحه 138.
14 ـ بحارالانوار، جلد 9.
15 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 111؛ و بحارالانوار، جلد 9، باب مكارم اخلاقه.
16 ـ صحيح بخارى، جلد 8، صفحه 79.
17 ـ وسائل الشيعه باب التجاره.
18 ـ صحيح بخارى، جلد 2، صفحه 57.
19 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 150.
20 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 150.
21 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 162.
22 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 172.
23 ـ صحيح بخارى، جلد 4، صفحه 6.
هنگامى چشم به جهان گشود كه پدرش عبدالله در سن جوانى دور از زاد و بوم و خويشاوندان خود سر به زير خاك فرو برده بود، بى آنكه بداند چه ميراث گرانبهائى براى عالم انسانيت از خود باقى گذاشته است. عبدالله محبوبترين فرزندان عبدالمطلب بود و صد شتر قربانى فداى او كرده و به مستمندان بخشيد. او از سفر تجارت شام برنگشت و در شهر مدينه پس از چند روز بيمارى درگذشت و در خانه يكى از قبيله بنىالنجار به خاك سپرده شد. عبدالمطلب از صدمه اين مصيبت سخت اندوهگين گرديد و عكس العمل آن همه اندوه باطنى و سوز دل به صورت مهر و عشق سرشار متوجه نواده نوزادهاش، يگانه يادگار عبدالله گشت و آرامش خاطر افسرده را در وجود او مىيافت. روز هفتم تولدش نام او را محمد نهاد و اين اسم در ميان عرب شايع نبود و به نظر آنان غريب مىنمود و در جواب آنها مىگفت آرزومند و اميدوارم كه اين فرزند من در پيشگاه خالق آسمانها و هم در نظر خلق روى زمين پسنديده و ستوده شود.1 گوئى در باطن امر از سرنوشت او آگاهى داشت و اين اسم كه با مسمى مطابقت مىنمود بر او الهام شده بود.
رسم و عادت اعيان قريش چنين بود كه فرزندان خود را به زنان نجيب باديهنشين به شيرخوارى مىسپردند و به تجربه دريافته بودند كه زندگى در هواى سالم و فضاى آزاد در پرورش نيروى جسمانى، رشد عقلى، فصاحت گفتار و دليرى كودكان اثر بسزائى دارد. به همين سبب عبدالمطلب حضانت و پرستارى او را به حليمه دختر عبدالله بن حارث كه از خاندان اصيل قبيله سعد بود واگذار كرد. او قريب شش سال در ميان قبيله بسر مىبرد و با گذشت زمان رشد عقلى و جسمانيش فزونى مىيافت و از هر جهت از همسالان خود برومندتر شد و در نظافت، شادابى و علوطبع بر همه امتياز داشت. در شش سالگى تسليم كرد. اين بانوى گرامى از حسرت و اندوه مرگ شوهر محبوب خود همچنان مىسوخت و فكر يتيمى اين يگانه فرزند نيز دل نازك او را درهم مىفشرد.
او به حس وفادارى و به منظور تخفيف آلام قلبى و تجديد عهد از تربت همسر ناكامش بار سفر دور و دراز مدينه را بست و فرزند دلبندش را نيز همراه برد تا چون دست نوازش پدر و سايه او را بر سر نديده و لبخندى به روى پدر نزده است بارى بر مزارش اشكى بريزد و با مادر مىنشست و شعلههاى دل آتشين را با آب ديدگان فرو مىنشاند. اين منظره جانفرسا در خاطر كودك نقش بسته بود و در موقع هجرت هنگام عبور از كوچههاى مدينه همينكه چشمش به آن خانه افتاد آن را بشناخت و گفت با مادرم در اين خانه منزل كرديم و اينجا قبر پدر من است.2
تألم قلبى و شكست روحى در بامداد زندگى زناشوئى كار خود را كرد و مرگ زودرس به سراغ آمنه آمد. در مراجعت به مكه در نيمه راه بيمار شد و در محلى به نام اَبْواء ديده از جهان فروبست و محمد از مادر نيز يتيم شد. ديگر خدا مىداند با از دست رفتن مادر در عين نيازمندى كه به وجود او داشت چه سوز و گدازى در دل نازك و حساس اين كودك شش ساله بر افروخته شد و چه اندوه فراموش نشدنى روح لطيفش را در هم فشرد و پژمرده ساخت. اينقدر مىدانيم كه پس از پنجاه و پنج سال در سفر عُمْرَةُ القَضاء همينكه گذارش به مزار مادر افتاد چنان اشك از ديدگانش فروريخت كه همه حاضران را به گريه انداخت و گفت مهر و محبت مادرم را به خاطر آوردم.3
در كفالت عبدالمطلب
اُمّ اَيْمَن او را به مكه رسانيد و به جدش عبدالمطلب سپرد. بى مادر شدن كودك حس شفقت و دلسوزى هرچه بيشتر عبدالمطلب را برانگيخت و عشق و علاقهاش نسبت به فرزندزاده فزونى يافت و او را از همه فرزندان خود بيشتر دوست مىداشت4 و هرگز از خود جدا نمىكرد و حتى در مجلس بزرگان قريش كه در مسجد الحرام منعقد مىشد و عبدالمطلب صدرنشين محفل بود او را بر روى مسند خود مىنشانيد و هرگاه عموهايش مىخواستند كودك را از جايگاه پدرشان به كنارى ببرند مانع مىشد و مىگفت فرزندم را آزاد بگذاريد و به الهام و يا فراست پيشگوئى مىكرد كه اين فرزند من آينده بس درخشانى دارد.5 اما آيا اين همه مهر و عطوفت پدر بزرگش مىتوانست خلأیى را كه از فقدان پدر و مادر در زندگانيش پديد آمده بود پر كند؟ هرگز نه، چه آنكه بارها اندوه و سوز دلش را در ضمن اين تعليم اخلاقى نمايان مىساخت و مىفرمود يتيمان را نوازش كنيد و غريبان را گرامى بداريد. من در كودكى به درد يتيمى مبتلا شدم و در بزرگى به رنج غريبى گرفتار گشتم6 و در تشويق آنها به دستگيرى اين دسته از محرومان اجتماع فرمود «هر كس يتيمى را سرپرستى كند و او را پرورش بدهد و به عرصه زندگى استقلالى برساند در دار آخرت با من همدرجه خواهد بود.»7
به قضاى الهى اين وضع جديد كه در زندگانيش پيش آمده بود و مىرفت كه آرامشى پيدا كند، ديرى نپائيد. هشت ساله بود كه روزهاى عمر عبدالمطلب به پايان رسيد و رخت از اين جهان بربست و غم تازه بر غمهاى كهن او افزود. اشكريزان به دنبال جنازه عبدالمطلب مىرفت و كلمهاى بر زبان نمىآورد.8 عنايت الهى تاب تحمل اين همه مصيبت را به او بخشيده بود و از هم اكنون او را براى مواجهه با محنتها و رنجها كه در دوران رسالتش پديد آمد آماده مىساخت. آرى كسى كه مىبايست غمخوار همه دردمندان و محرومان جهان باشد، لازم بود از همان اوان كودكى با غم و درد آشنا شود و به شكيبائى و بردبارى مجهز گردد.
در كفالت ابوطالب
عبدالمطلب در حال احتضار او را در بر گرفته و اشك مىريخت، رو به فرزند ارشد خود ابوطالب كه جانشين پدر، بزرگ خاندان هاشم و مورد احترام قبايل عرب بود كرده و گفت: فرزند به خاطر بسپار كه پس از من ازين درّ يگانه كه بوى دلاويز پدر نشنيده و از مهر مادر برخوردار نشده است سرپرستى و حمايت كنى و او را مانند دل و جگر خود از هر گزندى حفظ نمائى. من در ميان عرب كسى را سراغ ندارم كه پدرش مثل پدر او در بهار عمر، آرزوهاى جوانى را دور از زاد و بوم خود به گور ببرد و مادر او در حسرت، اندوه و ناكامى زندگى را بدرود كند و او را تنها بگذارد. آيا اين آخرين وصيت مرا درباره او مىپذيرى؟ ابوطالب گفت آرى پدر و خدا را بر آن شاهد مىگيرم. سپس دست خود را به دست پدر داده و به رسم بيعت پيمان بست. عبدالمطلب گفت اكنون ديگر مرگ بر من سبك و آسان شد و براى وداع بازپسين، نواده عزيزش را به سينه چسبانيد، او را بوئيد و بوسيد و نفس آخرين را فرو كشيد.9 اين رادمرد در حفظ حرمت و در حمايت برادرزاده خود متجاوز از چهل سال و تا دم مرگ با كمال شهامت و اخلاص و با فداكارى بى نظير همت گماشت و همسرش فاطمه نيز كه از شير زنان قريش به شمار مىرفت هماهنگ با شوهر به پرستارى او برخاسته و با مهر و محبت مادرانه كه هيچگاه رسول اكرم آن را فراموش نمىكرد در آسايش او بيشتر از اولاد خود كوشش مىنمود. رفتار و كردار او در خانه ابوطالب از همگان جلبنظر كرد و ديرى نگذشت كه مهرش در دلها جايگزين شد.10 او برعكس كودكان همسالش كه با موهاى ژوليده، چشمان آلوده و با رنگ پريده به حضور مىآمدند مانند بزرگسالان و كسانيكه در ناز و نعمت بسر مىبرند موهايش را مرتب مىكرد و سر و صورت خود را تميز نگه مىداشت، او به چيزهاى خوراكى مطلقآ حريص نبود، كودكان همكاسهاش چنانكه رسم اطفال است با دستپاچگى و شتابزدگى غذا مىخوردند و گاهى لقمه از دست يكديگر مىربودند ولى او به غذاى اندك اكتفا و از حرصورزى در غذا امتناع مىكرد.11 در همه احوال متانت بيش از حد سن و سال از خود نشان مىداد. بعضى روزها همينكه از خواب برمىخاست به سر چاه زمزم رفته از آب آن جرعهاى چند مىنوشيد و چون به وقت چاشت بصرف غذا دعوتش مىنمودند، مىگفت: احساس گرسنگى نمىكنم و ميل به غذا ندارم12 او نه در كودكى و نه در بزرگسالى هيچگاه از گرسنگى و تشنگى سخن به زبان نمىآورد.13 ابوطالب او را هميشه در كنار بستر خود مىخوابانيد. مىگويد «روزى به او گفتم رخت از تن بدر آور و داخل بسترت شو، ديدم دستور مرا با كراهت تلقى كرد و چون نمىخواست مخالفت بكند به من گفت عمو روى خود را از من بگردان تا بتوانم جامهام را بدر آورم. من از سخن او در اين سن و سال بسى متعجب شدم. من هرگز كلمه دروغ از او نشنيدم و كار ناشايسته و خنده بيجا از او نديدم. او به بازيچههاى كودكان رغبت نمىكرد و گوشهگيرى و تنهائى را دوست مىداشت و در همه حال متواضع بود.»14
شبانى گوسفندان
روزگارى كه در كفالت حليمه بسر مىبرد روزى از او پرسيد برادرانم (فرزندان حليمه) روزها به كجا مىروند؟ حليمه گفت گوسفندان ما را به چراگاه مىبرند. گفت من هم از امروز با آنها خواهم بود.15 در هفت سالگى او را ديدند كه خاك و كلوخ در دامن ريخته و در خانه سازى عبدالله بن جُدْعان به او كمك مىكند. در طول زندگانى او ديده نشد روزى را به بطالت بگذراند. در مقام نيايش هميشه مىگفت خدايا از بيكارگى، تنبلى و زبونى به تو پناه مىبرم.16 مسلمانان را به كار كردن تحريص مىنمود و مىفرمود «خدا كارگر امين را دوست مىدارد، عبادت هفتاد جزء دارد و بهترين آنها كسب حلال است. دعاى كسيكه در گوشه خانه بنشيند و از خدا بدون دست زدن به كارى روزى بخواهد مستجاب نمىشود.17 هرگاه يكى از شما بار هيمه بر دوش بكشد، بهتر از آن است كه از ديگرى چيزى بخواهد، پس آيا به او بدهد يا ندهد»18 و شايد به واسطه همين علاقه به كار و نيز براى اينكه خوش نمىداشت در ميان خانواده زندگى كند بى آنكه گوشهاى از امور زندگانى آنها را بر عهده بگيرد به شبانى گوسفندان ابوطالب پرداخت. 19 بعلاوه از اوان كودكى به فضاى آزاد و دامن صحرا انس داشت و فكر عزلت و انزوا در خاطرش قوت مىيافت، گوئى مُلهَم شده بود از هماكنون دور از تنگنا و جنجال شهر با ديده بصيرت به مطالعه كتاب آفرينش بپردازد و صفحات آن را با دقت ورق بزند، چه نيروى فكر نيز مانند امواج نور در فضاى آزاد بدون برخورد به مانع به خوبى پخش مىشود و گسترش مىيابد. از سوى ديگر سر و كار داشتن با اين جانوران زبان بسته و نگاهداريشان از آسيب درندگان و از خطر پرتگاهها و بازداشتن آنها از منازعه با يكديگر نوعى تمرين براى روش آيندهاش بود؛ مگر نمىبايستى عمرى با مردم نادان، گمراه، زبان نفهم و سرسخت روبرو گردد و از مهلكه هاشان برهاند. پيش از او هم برادرانش موسى و داوود روزگارى به شغل شبانى مىپرداختند20 و شبانى كار است نه عار.
در كار تجارت
چند سفر بازرگانى به سوى شام و يمن نمود و اولين سفرش به همراهى ابوطالب به شهر بَصرى بود. رموز كار تجارت را در ضمن آن فرا گرفت. در سفر آخرين، اجير خديجه شد و مال التجاره او را در شام به فروش رسانيد و با سود فراوان بازگشت. او هميشه جانب عدل و انصاف را رعايت مىنمود و دروغ و تدليس كه روش بيشتر بازرگانان است، هيچگاه در كارش نبود و هيچگاه در معامله با احدى سختگيرى نمىكرد.
سائب بن اَبى السّائب مىگويد «در دوران جاهليت در كار تجارت با او شريك بودم و او را از هر جهت بهترين شريكان يافتم، نه با كسى مجادله مىكرد و نه لجاجت مىنمود و نه كار خود را به گردن شريك خود مىانداخت»21 در راستگوئى و درستكارى آنچنان شهرت يافت كه همگى به امانت او اذعان داشتند و او را محمد امين مىخواندند.22 پس از بعثت كه قريش به عناد و دشمنى او برخاستند باز هم اموال خود را نزد او به امانت مىسپردند، چنانكه هنگام هجرت به مدينه، على را مأمور كرد در مكه بماند و امانتهاى مردم را به صاحبانش مسترد بنمايد. او صدق گفتار و اداء امانت را قوام زندگى مىدانست، مىفرمود اين دو در همه تعاليم پيغمبران تأييد و تأكيد شده است. امانت در نظر او مفهوم بسيار وسيع دارد و شامل همه كس در هر كارى است كه به عهده او واگذار شده است. مىفرمود «كلّكم راع و كلّكم مسؤول عن رعيته ـ همه شما يك نوع سرپرستى به عهده داريد و در آن مورد مسؤول هستيد»23
----------------------------------------------------------------------------------------
1 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 93.
2 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 95.
3 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 125.
4 ـ سيره احمد زينى، جلد 1، صفحه 29.
5 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 129.
6 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 59.
7 ـ صحيح مسلم، جلد 8، صفحه 222.
8 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 134.
9 ـ اعلام الورى، جلد 1، صفحه 23.
10 ـ روح الاسلام، صفحه 19.
11 ـ سيره احمد زينى، جلد 1، صفحه 80.
12 ـ امتاع الاسماع مقريزى، جلد 1، صفحه 8.
13 ـ سيره حلبی، جلد 1، صفحه 138.
14 ـ بحارالانوار، جلد 9.
15 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 111؛ و بحارالانوار، جلد 9، باب مكارم اخلاقه.
16 ـ صحيح بخارى، جلد 8، صفحه 79.
17 ـ وسائل الشيعه باب التجاره.
18 ـ صحيح بخارى، جلد 2، صفحه 57.
19 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 150.
20 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 150.
21 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 162.
22 ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 172.
23 ـ صحيح بخارى، جلد 4، صفحه 6.
نویسنده: آیتالله سید ابوالفضل موسوی زنجانی
منبع : کتاب حقوق بشر و نظام اجتماعی در اسلام - صص27-17
(ناشر: شرکت سهامی انتشار با همکاری کلبه شروق)
(ناشر: شرکت سهامی انتشار با همکاری کلبه شروق)