
ضامن آهو
عصر شیعه : ماه ذيالقعده ماه ولينعمت اعظم ايرانيان، اعليحضرت اقدس علي بن موسيالرضا (صلواتالله عليه و علي آبائه المعصومين) است. 11 ولادت، 23به قولي وفات و روز زيارتي خاص، 29 شهادت حضرت (صلواتالله عليه). اخيراً باز در يك روزنامهاي ديدم داستان «ضامن آهو» را به همان نحو عاميانه و «فولكلوريك» آن كه خلاف واقعيت است، اشاره كرده است.
بنده داستان اصلي «ضامن آهو» را بيش از چهل سال قبل نوشت است و مرجع آن، كتاب مستطاب «عيون اخبارالرضا عليهالسلام» حضرت ثقهالمحدثين شيخ صدوق ابنبابويه (رضوانالله عليه) است.
داستان ضامن آهو و گردآورندة شاهنامة منثور
در مجمل التواريخ والقصص (ص449) در باب مدفن محمدالحنفيه آمده است (پاريس 292پ، برلين 161):
«محمد[بن] الحنفيه، شب اندر او را دفن كردند... و باز گويند: بر شتر نهادندش همان شب و بر يك فرسنگي كوفه، آنجا كه اكنون مشهدست، شتر بخفت بر آن تلي كوچك، همان جايگاه دفن كردندش و سر گور هامون كردند و ناپيدا كردندش. بعد از آن هارون به وقتي صيد همي كرد. آهوي از پيش (293آ) يوز بر آنجا گريخت و يوز پيرامون همي دويد، نتوانست بر آن جايگاه رفتن و آهوي گرفتن. هرونالرشيد را شگفت آمد و خود در اخبار چنان يافته بود كه اميرالمؤمنين علي را آنجا دفن كردند!
روزنامه اطلاعات گزارشي تحت عنوان «سفري بزرگ به بارگاه ضامن آهو» در صفحة 46 شمارة 15014 مورّخة سيام ارديبهشت ماه سال جاري (1335) درج كرده بود. يكي از دوستان هموطن مقيم مادريد كه شخصي نسبتاً پايبند به معتقدات مذهبي است و علاوه بر آنكه در رشتة تخصصي خود به عاليترين درجة دانشگاهي نائل شده است، از معلومات عرضي ديگري نيز برخوردار است و به اصطلاح معهود مرد فاضلي است، در مجلسي كه نشسته بوديم و چند شماره روزنامة اطلاعات همان ايام را كه يكباره به مادريد رسيده بود، با هم دست به دست و مبادله ميكرديم، به من بنده گفت: «فلاني، من هر قدر هم كه ميخواهم صحت اين داستان... ضامن آهو را به خود بقبولانم، نميدانم و عقلم نميپذيرد كه اين داستان آنچنان كه شنيده و خواندهام، عقلاً يا وقوعاً ممكن باشد. گو اينكه اساساً اين داستان را در هيچ كتاب معتبر و مأخذ قابل استنادي هم نديدهام. و چون تو را يك... طلبه... غيرمتعصبي ميدانم، اين است كه خواهش ميكنم نظرت را در اين باره بگويي و اگر تو هم مثل من به اين داستان باورنكردني اعتقادي نداري، چه بهتر كه از اينجا يكي دو خطي با هم به روزنامة اطلاعات بنويسيم و از مسئولان آن روزنامه درخواست كنيم كه از استعمال اين القاب و عناوين عاميانه و مستند، كه تازه بر فرض صحت هم چيزي بر عظمت مقام امام(ع) و جلال و كرامت آن بزرگوار نميافزايد، احتراز كند.» گفتم: راست است؛ زيرا كه اعتقادي که شيعه واقعي به ائمه طاهرين خود دارد، فوق اين امور و بالاتر از صحت و سقم اين مسائل است؛ چون شيعه ميگويد و ميخواند که: «و أمن من لجأ اليکم».1
باري، از آن دوست عزيز پرسيدم: «داستان ضامن آهويي که شما آن را عقلاً و وقوعاً محال ميشماريد، کدام است و چگونه داستاني است؟» با نگاه تعجبآميزي گفت: «آيا مرا دست مياندازي يا واقعاً تو، که هم بچه آخوند هستي و هم خراساني هستي، از کمّ و کيف اين داستان بيخبري؟» گفتم: «نه دوست عزيز، تو را دست نمياندازم و از کم و کيف داستان هم باخبرم؛ ولي دوست دارم داستان را از زبان تو هم بشنوم.» گفت: از مجموع آنچه در بچگي از بزرگترها شنيده و بعداً هم آن را به شعر عاميانه و به صورت جزوة کوچکي، چاپ سنگي شده خواندهام، آنچه به يادم مانده، اين است كه:
«صيادي در بياباني قصد شکار آهويي ميکند و آهو شکارچي را مسافت معتنابهي به دنبال خود ميدواند و عاقبت خود را به دامن حضرت رضا(ع) که اتفاقاً در آن حوالي تشريففرما بوده است، مياندازد و صياد که ميرود آهو را بگيرد، با ممانعت حضرت(ع) مواجه ميشود؛ ولي چون آهو را «صيد» و «حق شرعي» خود ميداند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاري ميکند. امام(ع) حاضر ميشود مبلغي بيشتر از بهاي آهو به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچي نميپذيرد و به عرض ميرساند كه: الا و بالله، من همين آهو را که «حق» خودم است، ميخواهم و لاغير...
و آن وقت آهو به زبان ميآيد و سخن گفتن آغاز ميکند و به عرض امام ميرساند که من دو بچة شيري دارم که گرسنهاند و چشم به راهند که بروم و شيرشان بدهم و سيرشان کنم و علت فرارم هم همين است! و حالا شما «ضمانت» مرا نزد اين «ظالم» بفرماييد که اجازه دهد بروم و بچگانم را شير بدهم و برگردم و تسليم صياد شوم. حضرت رضا(ع) هم ضمانت آهو را نزد شکارچي ميفرمايد و خود را به صورت گروگاني در تحت تسلط شکارچي قرار ميدهد، آهو ميرود و بهسرعت بازميگردد و خود را تسليم شکارچي ميکند. شکارچي که اين «وفاي به عهد» را ميبيند، منقلب ميگردد و آنگاه متوجه ميشود که گروگان او حضرت عليبن موسيالرضا (صلوات الله عليه) است و بديهي است فوراً آهو را آزاد ميکند و خود را به دست و پاي حضرت مياندازد و عذر ميخواهد و پوزش ميطلبد، حضرت نيز مبلغ معتنابهي به او مرحمت ميفرمايد و به علاوه تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش ميکند و صياد را خوشدل و خوشحال روانه ميسازد و آهو هم که خود را آزاد شدة حضرت ميداند، اجازة مرخصي ميطلبد و به سراغ لانه و بچگان خود ميرود».
به آن دوست عزيز هموطن گفتم: داستان واقعي ضامن آهو که من آن را ميدانم، بيش از هزار و شصت سال سابقة تاريخي دارد و در کتب معتبر و مستند هم ثبت و ضبط شده و کاملا هم موجه و معقول است و بهکلي با آنچه تو ميگويي و من هم به همين ترتيب آن را شنيده و خواندهام، مغاير است و گمان نزديک به يقين دارم که منشأ ملقب ساختن مولاي ما حضرت رضا(ع) به «ضامن آهو» همين داستان موجه و معقول و مسلم و مستندي است که آن را برايت خواهم گفت، مضافاً بر آنکه ناقلان و راويان اين داستان نيز حائز آنچنان مقام مذهبي و ملي و علمي شامخي هستند که جاي هيچ ترديد در صحت و مجال هيچگونه شبههاي در اصالت آن باقي نميماند.
مخاطب که بر شنيدن داستان «صحيح و واقعي و موجه و معقول» ضامن آهو سخت مشتاق شده بود، از من خواست که فوراً داستان را برايش بازگو کنم و مدرک و مستند آن را هم به او نشان دهم. گفتم به ديده منت دارم، النهايه، چون الآن کتاب مستند را در دسترس ندارم نقل داستان و ارائه سند آن را به فردا موکول ميکنيم و او هم پذيرفت.
روايت شيخ صدوق
خوشبختانه و از حسن اتفاق آنکه در جمله کتب معدودي که اين بنده در اين سفر با خود به مادريد آورده است، يکي هم کتاب شريف نفيس مستطاب عيون اخبار الرضا(ع) تأليف منيف شيخ أجل أمجد أعظم، ابوجعفر محمدبن عليبن بابويه قمي معروف و ملقب به «صدوق» (رضوانالله تعالي عليه) و مؤلف يك كتاب از مجموع چهار كتاب اساسي و اصولي حديث و فقه شيعه يعني «من لايحضره الفقيه» و مدفون در محل معروف به نام نامي خودش، در سر راه تهران به شهرري است كه مكانت والا و مقام معلّاي آن بزرگوار در نزد شيعه معلوم و مشهور است، ميباشد.
فرداي آن روز اين کتاب مستطاب را با خود نزد آن هموطن بردم و داستان را از روي کتاب براي او خواندم و او بسيار خشنود شد و دانست که داستان واقعي ضامن آهو چيزي غير از آني است که در ذهن اوست. و من بنده چون گمان ميبرم هنوز بسياري هستند که از اين داستان بيخبرند، بيفايده ندانستم که آن را عيناً براي درج در اين نامة گرامي بنگارم، خاصه آنکه موضوعاً نيز با مبني و موضوع اين کتاب و نام استاد نازنين ما بيتناسب نيست.
البته خوانندگان فاضل و گرامي استحضار دارند که شيخ صدوق (قدس سرّه) اين کتاب را جهت اتحاف و اهدا به وزير جليل و بزرگوار ايراني يعني «صاحب اسماعيلبن عبّاد طالقاني» (متوفّي در 385هجري) که خود يکي از بزرگترين ادبا و شعرا و متکلمين و ناقدين ادب در قرن چهارم است، تأليف فرموده و اين کتاب شريف علاوه بر احتوايش بر اخبار مربوط به حضرت رضا(ع)، از لحاظ ادبي و تاريخي نيز مرجع معتبر و مستندي به شمار ميرود. شيخ(ره) در اين کتاب همچنان که از بسياري ثقاه مشايخ رواه و محدثين (رضوانالله عليهم اجمعين که ذکر اسامي شريف آنها خود رسالة مفصلي خواهد شد) نقل و روايت ميکند، از بسياري از ادبا و شعرا و مورخان بنام نيز چون ابراهيمبن عباس صولي و محمد بن يحيي صولي و مبرد و ابنقتيبه و عمرو بن عبيد و دعبل و ابينواس و ابيجعفر عتبي و برخي افراد خاندان نوبختي و غيرهم به واسطه يا بيواسطه نيز نقل و روايت ميفرمايد.
شيخ(ره) كه به مناسبت اقامتش در ري اختصاص و ارتباط كاملي به «ركنالدولة ديلمي» داشته است، در رجب سال 352 هجري [1085 سال پيش از اين] از ركنالدوله جهت تشرف به خراسان و زيارت مرقد منور مطهر حضرت رضا(ع) اجازه ميگيرد و امير سعيد ركنالدولة نيز ضمن التماس دعا و زيارت نيابي با اين درخواست موافقت ميكند و شيخ روانة خراسان ميشود و چند ماهي در آن صفحات و خصوصاً در نيشابور و طوس اقامت ميفرمايد.
اينكه عرض كردم ركنالدولة از شيخ(ره) التماس دعا و تقاضاي زيارت نيابي ميكند، به تصريح خود شيخ است و ظاهراً همواره سلاطين نامدار شيعه مذهب ايران قلباً توجه خاصي به حضرت عليبن موسيالرضا (عليه آلاف التحيه و الثناء) داشته و خود را از مدد آن حضرت مستمد ميدانستهاند و لذا بد نيست كه عين عبارت خود شيخ را براي شما نقل كنم:
«مصنف اين كتاب چنين گويد كه چون از امير سعيد ركنالدولة ديلمي براي زيارت مشهد امام رضا (عليهالسلام) اجازه خواستم و او نيز اجازه فرمود، و اين در ماه رجب سال 352 بود، همينكه از پيشگاهش برگشتم كه بروم، دوباره مرا بازگردانيد و فرمود: اين فرخنده زيارتگاهي است كه من نيز آن را زيارت كردهام و از خداوند تعالي نيازها و آرزوهايي كه در دل داشتم، مسئلت كردهام و خداوند همة آن را برآورد؛ بنابراين در آنجا براي من در دعا و زيارت نيابي كوتاهي مكن. من هم دعا و زيارت نيابي جهت او را برعهده گرفتم و به عهد خود نيز وفا كردم و وقتي كه از مشهد ـ كه بر ساكنش درود و آفرين باد ـ بازگشتم و بر ركنالدوله وارد شدم، فرمود: آيا براي ما دعا و از طرف ما زيارت كردي؟ گفتم بلي. فرمود: كار بسيار خوبي كردي. پيش من ثابت و نزد من درست است كه دعا در آن مشهد مستجاب است».
باري، برگرديم به داستان ضامن آهو كه شيخ آن را در همين كتاب و به مناسبت همين سفر نقل مينمايد. شايد قبلاً ذكر اين نكته بيفايده نباشد كه در خلال كتاب عيون، چند بار كه شيخ حديث يا مطلبي را نقل فرموده كه خود صددرصد اعتقاد به صحت روايت يا وثوقي به سلامت سند آن و يا اطميناني به ثقه بودن راوي آن نداشته است (و لو آنكه آن را از مشاهير هم نقل فرموده باشد)، بياعتمادي خود را به آن مطلب تصريح ميفرمايد (از جمله در ص350 كه ميفرمايد: قال مصنف هذا الكتاب: روي هذا الحديث كما حكيتُه و أنَا بَريء من عهده صحته. يا در ص192) و اينک ابتدا اصل داستان را با حذف اسانيد و رواه آن به عرض خوانندگان ميرساند و سپس سند و رواه حکايت را بازگو ميکند که خوانندگان ملاحظه بفرمايند چه بزرگوار کساني اين داستان را نقل کرده و به صحت آن گواهي داده و يا به اصطلاح روزنامهنويسها خود قهرمان آن داستان بودهاند، تا بدانجا که اين «روايت» صددرصد مورد قبول شيخ صدوق(ره) قرار گرفته و أدني شبههاي در صحت آن به خاطر شريفش خطور نداده است:
داستان واقعي
چون روز پنجشنبه شد، براي زيارت رضا(ع) از او اجازه خواستم، گفت بشنو كه دربارة اين مشهد با تو چه ميگويم: در روزگار جواني نظر خوشي به طرفداران اين «مشهد» نداشتم و در راه متعرّض زائران ميشدم و لباسها و خرجي و نامهها و حوالههايشان را به ستيزه ميستاندم. روزي به شكار بيرون رفتم و يوزي را به دنبال آهويي روانه كردم. يوز همچنان دنبال آهو ميدويد تا بهناچار آهو را به پاي ديوار پناهيد و آهو ايستاد، يوز هم روبرويش ايستاد؛ ولي به او نزديك نميشد. هر چه كوشش كرديم كه يوز به آهو نزديك شود، يوز نميجست و از جاي خود تكان نميخورد؛ ولي هر وقت كه آهو از جاي خود (كنار ديوار) دور ميشد، يوز هم او را دنبال ميكرد؛ اما همينكه به ديوار پناه ميبرد، يوز باز ميگشت تا آنكه آهو به سوراخ لانه مانندي در ديوار آن مزار داخل شد.
من وارد رباط (تعبير جالبي از مزار حضرت رضا در آن عصر) شدم و از أبينصر مقري (كه لابد قاري راتب قبر مطهر حضرت يا ديگر مقابر اطراف قبر و داخل رباط بوده است) پرسيدم كه: «آهويي كه هم الآن وارد رباط شد، كو؟» گفت نديدمش، آنوقت به همان جايي كه آهو داخلش شده بود، درآمدم و ردش را ديدم، ولي خود آهو را نديدم. پس با خداي تعالي پيمان بستم كه از آن پس زائران را نيازارم و جز از راه خوبي و خوشي با آنان درنيايم.
از آن پس هرگاه كه كار دشواري به من روي ميآورد و گرفتاريي پيدا ميكردم، بدين «مشهد» روي و پناه ميآوردم و آن را زيارت و از خداي تعالي در آنجا حاجت خويش را مسئلت ميكردم و خداوند نيازم را برميآورد و من از خدا خواستم كه پسري به من عنايت فرمايد، و خدا پسري به من مرحمت فرمود. و چون آن پسربچه به حد بلوغ رسيد، كشته شد. من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت كردم كه پسري بهمن عطا فرمايد و خداوند پسر ديگري ارزاني فرمود و هيچگاه از خداي ـ تبارك و تعالي ـ در آنجا حاجتي نخواستم مگر آنكه حق تعالي آن حاجت را برآورد و اين چيزي است كه از جمله بركات اين مشهد، سلامالله علي ساكنه، كه بر شخص من آشكار شد و براي خودم روي داد...»
گردآورندة شاهنامة ابومنصوري
حال ملاحظه بفرماييد كه شيخ(ره) اين داستان را از كه روايت ميكند و اين واقعه براي كه روي داده است و ناقل آن كيست؟ گويندة اصلي داستان كه خود همان شكارچي بوده است، ايراني پاكنهاد امير دلير و بزرگوار و نجيب و آزاده خراساني يعني «أبومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسي» معروف و مشهور وگردآورندة شاهنامة ابومنصوري است كه او خود داستانش را براي «حاكم رازي» مصاحب و رازدار و مرد مورد اطمينان أبوجعفر عتبي ـ وزير نامدار سامانيان ـ در هنگامي كه «حاكم» به رسالت و جهت تقديم پيامي از طرف عتبي به أبومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسي (لابد به نيشابور) رفته و در آنجا بوده است، حكايت كرده و حاكم هم آن را براي ثقة جليلالقدر أبوالفضل محمدبن اسماعيل السليطي (كه از أجلّة مشايخ روايت صدوق است) روايت كرده و صدوق هم روايت را از شيخ خود سليطي نقل ميفرمايد.
به هر صورت ظاهراً اصل داستان و روايتي كه سبب ملقب ساختن حضرت امام عليبن موسيالرضا(صلواتالله عليه) به ضامن آهو شده است، بايد همين داستان باشد و لاغير و به قراري كه ملاحظه فرموديد، داستاني كاملاً واقعي و موجه و معمولي به نظر ميرسد، و اينك ميپردازد به بيان قصد ديگري كه از نوشتن اين سطور دارد و لذا به مصداق «الكلام يجرّ الكلام» و به اصطلاح اهل منبر به مطلب مهم و اساسي ديگري نيز گريزي ميزند:
حال كه ذكر خير و نام عزيز اين ايراني شريف نجيب بزرگوار والاتبار يعني (ابومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسي) كه همواره نامش نامي و يادش گرامي باشد، به ميان آمد و از آنجا كه متأسفانه اطلاع زياد و قابل توجهي از حال او در دست نيست، و سواي مآخذ تاريخي كه مرحوم مبرور علامه قزويني (طاب ثراه) در پاورقي مقالة نفيس خود تحت عنوان «مقدمة شاهنامة ابومنصوري» ذكر فرموده است و تحقيقات حضرت استاد محيط طباطبائي(ره) و دو سه مورد مشابه ديگر، نامي از اين آزادهمرد نژاده كه از اولين كساني بود كه به سائقه وطندوستي (و در صورت ثبوت تشيع او، شايد بتوان گفت تا اندازهاي هم به سبب تشيعش و بغضاً لبنيالعباس) همت والاي خود را بر گردآوري شاهنامه و نشر مآثر و احياي آثار نياكان، مصروف داشته است، به چشم نميخورد، بد نيست كه مزيد اطلاعي را كه از اين مرد بزرگ در همين كتاب مستطاب عيون مذكور است، نيز به عرض خوانندگان فاضل برساند. باشدكه به اصطلاح «سرنخ» تازهاي به دست محققان و فردوسيشناسان داده شود تا جهت معرفي بيشتر او و معرفت كامل به حال و طرز تفكرش، در اينگونه از كتب و مراجع نيز تفحص و تصحفي بفرمايند.
شيخ أجل صدوق(ره) در باب 73 و پيش از نقل داستان آهو حكايت ديگري از اين بزرگمرد روايت ميفرمايد كه در ذكر داستان آهو نيز به آن به نحو ديگري إلمام فرموده است بدين شرح: شيخ ميفرمايد:
أبوطالب حسينبنعبداللهبن بنان طائي برايم حديث كرد و گفت كه از ابومنصور بن عبدالرزاق شنيدم كه به حاكم طوس كه به «بيوردي» معروف بود، ميگفت: «آيا فرزندي داري؟» بيوردي گفت نه، ابومنصور گفت: «چرا روي به مشهد رضا(ع) نميآوري تا در كنار آن مزار از خداوند به دعا بخواهي كه به تو فرزندي عطا فرمايد؟ زيرا كه من خود در آنجا از خدا نيازمنديها و حاجتهايي را مسئلت كردم كه همه آن برايم برآورده شد.» سپس حاكم (بيوردي) به من (أبوطالب طائي) گفت قصد زيارت آن مشهد را ـ كه بر ساكنش درود بادـ كردم و در مزار رضا (ع) به دعا از خداي عزوجل درخواست كردم كه به من فرزندي عنايت كند و خداوند فرزند ذكوري مرحمت فرمود، و من نزد أبيمنصور بن عبدالرزاق آمدم و از اينكه خداي تعالي دعايم را در اين مشهد مستجاب فرموده است، او را باخبر كردم. ابومنصور بخششي فرمود و عطايي داد و بدين سبب بر من اكرام و احترام كرد.»
به طوري كه ملاحظه ميفرماييد، نشانههاي جوانمردي و فتوت و صداقت و ايمان راستين از همين چند سطر در رفتار و گفتار و پندار محمد بن عبدالرزاق طوسي آشكار است و بنده اميدوار است كه فضلاي از خوانندگان إنشاءالله بتوانند به اخبار و اطلاعات ديگري از اين ايراني بزرگوار و خراساني نامدار، در كتب مشابه دست يابند.
پينوشت:
1ـ جملهاي از زيارت معروف به «جامعه کبيره» که ظاهراً انشاي حضرت هادي عليهالسلام است.